مدیریت فرهنگی- هنری آرامگاه فردوسی

وبلاگ شخصی مدیریت فرهنگی- هنری آرامگاه فردوسی تلفن دفتر: 2663424

مدیریت فرهنگی- هنری آرامگاه فردوسی

وبلاگ شخصی مدیریت فرهنگی- هنری آرامگاه فردوسی تلفن دفتر: 2663424

مشخصات بلاگ
مدیریت فرهنگی- هنری آرامگاه فردوسی

وبلاگ شخصی مدیریت فرهنگی- هنری آرامگاه فردوسی

اخبار
معرفی
برنامه ها

بایگانی

احوال فردوسی

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۵ ق.ظ

(برگرفته از کتاب حماسه سرای شهر من)

حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی بزرگترین شاعر حماسه‏ سرای ایران زمین و قلمرو زبان فارسی، نیز از زمرۀ بزرگترین‏های حماسه‏ سرایی جهان، شاهنامۀ سرودۀ وی هم یکی از شناخته‏ ترین آثار حماسی است. مردم ایران و فارسی زبان از هزار سال پیش تا کنون با شاهنامه زیسته و با نام فردوسی نفس کشیده ‏اند. فردوسی با چنین شهرتی ظاهراً بی‏ نیاز از شناسایی و معرفی دیگر باره است، اما به رغم اینهمه شهرت هنوز نمی‏دانیم که نام کوچک وی چه بوده است و پدر و مادر و خاندانش چه نام و جایگاهی داشته ‏اند. همچنین زندگانی وی شدیداً آمیخته با افسانه است... 

مقدّمه 
حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی بزرگترین شاعر حماسه‏ سرای ایران زمین و قلمرو زبان فارسی، نیز از زمرۀ بزرگترین‏های حماسه‏ سرایی جهان، شاهنامۀ سرودۀ وی هم یکی از شناخته‏ ترین آثار حماسی است. مردم ایران و فارسی زبان از هزار سال پیش تا کنون با شاهنامه زیسته و با نام فردوسی نفس کشیده اند. فردوسی با چنین شهرتی ظاهراً بی‏ نیاز از شناسایی و معرفی دیگر باره است، اما به رغم اینهمه شهرت هنوز نمی دانیم که نام کوچک وی چه بوده است و پدر و مادر و خاندانش چه نام و جایگاهی داشته اند. همچنین زندگانی وی شدیداً آمیخته با افسانه است. بنابر همین افسانه‏ ها، فردوسی به امر یا خواستۀ سلطان محمود غزنوی شروع به نظم شاهنامه کرده و چنین وعده یافته بود که پس از پایان کار به ازای هر بیت یک دینار طلا از سلطان دریافت خواهد کرد. اما پس از اتمام کار، سلطان با بی‏ وفایی به جای دینار به شاعر درم نقره داد و فردوسی بدین سبب از سلطان محمود رنجید و وی را هجو کرد و تن به آوارگی داد، تا این که سالها بعد سلطان محمود از کردۀ خود پشیمان شد و با توصیۀ وزیرش (احمد بن حسن میمندی) صله ای در خور برای شاعر به طوس فرستاد. اما قطار شتران حامل صلۀ سلطان زمانی از دروازۀ رودبار شهر طوس وارد می شد که جنازۀ شاعر هم از دروازه دیگر شهر (رزان) بیرون می بردند. 
این افسانه تماماً غلط است! چون سلطان محمود غزنوی 32 سال کوچکتر از فردوسی  بوده و زمانی که حکیم طوس در سن 40 سالگی شروع به نظم شاهنامه کرده، او 8 ساله بوده است. گذشته از این، خراسان و طوس به سامانیان تعلّق داشته، که با مرکزیّت شهر بخارا بر همۀ ایران شرقی حکومت می کرده اند. اما محمود پسر سبکتگین غزنوی، او هم حاکم محلی غزنه (در جنوب شهر کابل) و پیرامون آن بوده است. در نتیجه، نه تنها محمود 8 ساله بلکه پدرش هم نمی توانسته با فردوسی طوسی به هنگام آغاز به نظم شاهنامه آشنا و همنشین و همسایه بوده باشد. تنها چهارده سال پس از شروع  فردوسی به نظم شاهنامه (سال 384) محمود غزنوی و پدرش سبکتگین بنا به دعوت سامانیان به خراسان آمده و سال بعد (385) در نزدیکی زادگاه فردوسی (روستای پاژِ طوس) درگیر جنگی با والیان متمرّد سامانیان (سیمجوریان) شده اند. ظاهراً فردوسی به تماشای جنگ مزبور پرداخته و برای اولین بار با نام محمود غزنوی و پهلوانی‏های او آشنا شده است. با اینهمه حدود ده سال طول کشیده  تا این دو رسماً با هم آشنا شده اند؛ یعنی در 65 سالگی شاعر (سال 394) که فردوسی پیر و تهی‏دست و به سبب جوانمرگ شدن تنها پسرش (به سن 37 سالگی) شدیداً دلشکسته و از آیندۀ خود نومید و دلواپس بوده است. دوستی فردوسی و محمود را هم اولین وزیر محمود (اسفراینی) برقرار کرده است. این دوستی تنها حدود 6 سال دوام یافته، چون در سال 400 هجری که شاهنامه به پایان می رسیده رابطۀ سلطان و شاعر هم به تیرگی گراییده است. به رغم این اطلاعات روشن، متأسفانه حدود هزار سال است که زندگی شاعر حماسه‏ سرای ایران با داستان و افسانه در هم آمیخته است. 
در زندگانی فردوسی و شرح سرودن شاهنامه ابهامات دیگری هم هست که در این مقاله کوشیده شده تا به همۀ آنها روشنایی بخشیده شود. تا همین چندی پیش سال ولادت فردوسی دقیقاً بر همگان معلوم نبود، به طوری که بر روی سنگ گور وی سال 323 به عنوان زمان ولادتش حک شده بود، در حالی که اکنون دانسته است که وی روز سوم دیماه سال 329 هجری قمری متولد شده است. فردوسی در لابه ‏لای داستانهای شاهنامه مکرراً به وقایع مهم زمان حیات خویش و سال‏های عمر خود اشاره کرده، که هم زمان ولادت وی را معلوم می کند و هم توجّه او به حوادث مهم ایران شرقی را نشان می دهد. در مقالۀ حاضر ضمن آنکه به آنچه همگان دربارۀ فردوسی می دانند اشاره شده بیشتر به مسایلی پرداخته شده که بر همگان معلوم نیست؛ از جمله زادگاه اشرافی او دقیقا معرفی شده، محل اولین آشنایی فردوسی و محمود غزنوی و اشارۀ فردوسی به زمان آن آشنایی (سال 385) نشان داده شده است. 
  
ولادت 
 فردوسی سوم دیماه سال 319 خورشیدی، برابر با 329 هجری قمری، در روستای دهقان نشین پاژِ طوس، واقع در سه فرسنگی شرق شهر طابران طوس (فردوسی کنونی) دیده به جهان گشوده است. روز سوم دیماه را خود فردوسی در شاهنامه، هنگام رسیدن به سن 63 سالگی (سن پیامبر،ص) به عنوان زادروزش معلوم کرده است، سال 329 هم از خلال ابیات فراوان شاهنامه که حکیم طوس ضمن اشاره به وقایع مهم تاریخی قرن چهارم به سن خود نیز اشاره کرده است، برمی آید. سال 329 هجری از دو جهت در تاریخ ادبیات ایران حائز اهمیت است، اول آن که حکیم طوس در این سال ولادت یافته؛ و دوم این که ابوعبدالله جعفر رودکی سمرقندی (پدر شعر فارسی) در همین سال به دست جاه‏ طلبان نا ایرانی کشته شده است. رودکی از شاعران برجستۀ درگاه امیر نصر بن احمد بن اسماعیل سامانی، امیر نصر هم شاخص‏ترین و آزاد اندیش‏ترینِ امرای نُه گانۀ سامانی،  بلکه همۀ ایران بعد از اسلام بوده است. دورۀ امیری تقریباً سی سالۀ نصر بن احمد (301 تا 329) از درخشان‏ترین ادوار حکومت ایرانیان (پس از اسلام) به حساب می آید. وی هشت ساله بود که پدرش(احمد بن اسماعیل) کشته شد. پس از قتل احمد دولتمردان بزرگی چون بلعمی و جیهانی (بزرگ) نصر هشت ساله را به امیری برداشتند و خود ادارۀ امور کشور را به دست گرفتند. این گروه فرزانه آیین نوینی برای کشورداری ایرانی تدوین کردند و هم زبان نوپای فارسی دری را به عنوان زبان رسمی درگاه و کشور خویش برگزیدند و به تشویق شعرا و اُدبا برای پربارتر کردن این زبان و تبدیل آن به ادبیاتی غنی پرداختند. بدین سبب ابوعبدالله رودکی کتاب گرانقدر کلیله و دمنه را به نظم پارسی در آورد و هم حدود صدهزار بیت (و به قولی یک میلیون) شعر نغز پارسی سرود، به گونه ای که لقب «پدر شعر فارسی» را از آن خود کرد. امیر نصر سامانی و وزرای شهیرش (جیهانی و بلعمی) نه تنها به ایران و زبان پارسی عشق می ورزیدند بلکه از سلطۀ خلفای عباسی هم دل خوشی نداشتند و به استقلال سیاسی و فرهنگی ایران می اندیشیدند. بدین سبب گروهی از روحانیون سنّت گرا و متعصّب بخارا و ماوراءالنهر به حمایت از خلافت رسوای عربی برخاستند و بعضی از سرداران بی‏ تبار غلام‏زادۀ ترک را هم همراه خود کردند و در یکی از شبهای سال 329 ناگهان بر امیر نصر شوریدند و او را گرفتار و معزول و محبوس کردند، یاران فرهیخته اش (بلعمی، جیهانی، بوطیّب مُصعَبی، رودکی و...) را هم با شکنجه کشتند. در چنین سالی بود که مادر روزگار فرزند دیگری را بر دامان فرهنگ ایران نهاد تا راه نیمه پیمودۀ رودکی و یارانش را ادامه دهد و به پایان مطلوب برساند. سال 329 هجری از این جهت در تاریخ ادبیات ایران سالی ویژه است. 
خاندان و زادگاه 
 ابوالقاسم فردوسی از دهقان زادگان ایران بود. دهقان یا دهگان در آن قرون به طبقه ای گفته می شد که از نجیب‏زادگان و بزرگان ایران و دارای ثروت و مکنتی بودند و آن را دوست می داشتند، بدین سبب بیش از دیگران به وطنشان علاقه و به تاریخ آن آگاهی داشتند، به گونه ای که اغلب داستان‏های شاهنامه از قول دهقانان شهرهای مختلف ایران روایت شده است. فردوسی خود و هم خاندانش از همین طبقه بودند. زادگاه وی هم که تاکنون با نام قدیم پاژ در نزدیکی شهر طابران طوس برجاست نشان می دهد که پاژ شهرکی اشرافی بوده است. ویرانه‏ های پاژی که فردوسی در آن زاده شده اکنون با نام قلعه کهنۀ پاژ در نزدیکی پاژ نو، با بارویی عظیم و ارگ یا قلعه ای مرکزی که هنوز بنیان خانه‏ ها و بخشی از دیوارهای هزار سالۀ آن برجاست، حکایت از بنیان استوار و اشرافی بودن آن می کند. سفال‏ها و دیگر اشیاء پراکنده در سطح این شهرک می نمایاند که پاژ نه روستایی عادی بلکه تقریباً شهری حکومت نشین بوده است. استواری پاژ به حدّی بوده که اکنون در ولایات شانزده هزار کیلومتری طوس بقایای هیچ روستا و شهرک و شهر ‏کهن دیگری با آن برابری نمی کند. در اهمیت این آبادی همان بس که « نظامی عروضی» حدود صد سال پس از درگذشت فردوسی دربارۀ وی و زادگاهش نوشته است: « استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، از دیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است. بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت، چنان که به دخل آن ضیاع از امثال خود بی‎نیاز بود». 
بزرگانی که از روستای پاژ برآمده اند حکایت از اهمیت و جایگاه تاریخی ـ فرهنگی آن دارند. بجز حکیم ابوالقاسم فردوسی هفت محدّث، ادیب، عالم، عارف و طبیب طی قرون چهارم تا هفتم هجری در پاژ زاده شده و در آن بالیده اند؛ که آخرین ایشان زنده یاد « دکتر احمدعلی رجایی بخارایی» شاعر و ادیب و استاد ادبیات فارسی دانشگاه های کشور، خصوصاً دانشگاه فردوسی بوده است. هفت نامدار پاژی قرون چهارم تا هفتم هجری (بجز فردوسی)، که اغلب آنها را یکی از دانشوران بزرگ مروی (به نام سَمَعانی) معرفی کرده، عبارتند از: 
- ابوبکر محمد بن وکیع فازی، محدّث. 
- ابواحمد محمد فازی، محدّث و خطیب. 
- محمد بن ابراهیم فازی ، محدّث. 
- ابوجعفر احمد مؤدِّب فارسی، ادیب و کاتب. 
- احمد بن عبدالله فازی، محدّث و صوفی. 
- ابوبکر عبدالله، خطیب و محدّث. 
- امام شرف الدّین مظفّر پازی طوسی، ریاضی‏دان و منجم و طبیب. 
در حوزۀ تمدنی ایران زمین (شامل کشورهای: ایران‏ کنونی، افغانستان، ترکمنستان، ازبکستان، تاجیکستان و...) تنها دو روستا به نام پاژ ( یا پاز و فاز) وجود داشته (یکی در طوس و دیگری در جنوب شهر مرو) بدین سبب بزرگان منسوب به پاز یا فاز زادۀ یکی از این دو روستا بوده اند؛ اما پاز طوس از پاز مرو شهرت بیشتری داشته و دانشمندان آن کاملاً مشخص هستند. روستای زادگاه فردوسی در قلب فرهنگی ولایت طوس قرار داشته، به گونه ای که روستاهای تاریخی و فرهنگی دیگری که هر کدام یک یا چند عالم و شاعر و عارف پرورده اند همسایۀ پاز بوده اند (مثل روستای فارمد یا پرمی ، زادگاه ابوعلی فارمدی عارف؛ روستای تاریخی رزان که یکی از دروازه‏ های شهر طابران طوس نامش را از آن گرفته؛ و روستای تاریخی اَندُرُخ که محل آشنایی اولیۀ فردوسی و سلطان محمود غزنوی بوده است و...). 
روستای پاژ اکنون در حاشیۀ چپ جادۀ اِسفالتۀ مشهد به کلات نادری، در فاصلۀ 15 کیلومتری شهر مشهد و تقریباً ده کیلومتری کشف رود واقع است، یعنی درست جایی که جادۀ سدّ کارده از جادۀ کلات جدا می شود. روستای فعلی پاژ بر روی تپه ای دست ریز قرار دارد و کمی آنطرف‏تر (غربی) ویرانه‏ های پاژ کهن که زادگاه اصلی فردوسی بوده، با نام قلعه کهنۀ پاژ واقع است. از پاژ تا شهر طابران (محل آرامگاه فردوسی)  18 کیلومتر یا 3 فرسخ است که چند کیلومتر اول آن در جادۀ سد و روستای کارده پیش می رود و بعد جاده ای اختصاصی آن را به شهر طابران متصّل می سازد. در میانۀ همین جاده (در 9 کیلومتری طابران) بنایی تاریخی به نام « میل اَخِنگان» قرار دارد که نامش را از روستای مجاور خویش (اخنگان) گرفته است. این بنا در حاشیۀ راست بستر رودی واقع است که از درّۀ روستاهای آل و کارده بیرون می آید و پس از مشروب ساختن روستاهای تاریخی اَندُرُخ و رَزان (رضوان کنونی!) به سوی کشف رود سرازیر می شود. 
کشف رود که همۀ آب ولایت طوس را به انتهای شرقی و پایین دست آن منتقل می کند اصلی‏ترین رودخانۀ ولایت طوس است و نامش دو بار در شاهنامه بدین سبب آمده که گفته اند سام (جدّ رستم) اژدهایی را در کنار همین رود کشته است. زمانی که زالِ دستان عاشق رودابه (دختر مهراب کابلی) شده و منوچهر شاه با پیوند آن دو مخالفت کرده، سام (پدر زال) برای راضی کردن شاه نامه ای به وی نوشته و قهرمانی‏ها و فداکاری‏های خود را برشمرده، که یکی از آنها همین جنگ با اژدهای کنار کشف رود بوده است: 
ز من گر نبودی به گیتی نشان 
برآورده گردن زگردنکشان 
چنان اژدها کو ز رود کشف 
برون آمد و کرد گیتی چو کف 
زمین شهر تا شهر پهنای او 
همان کوه تا کوه بالای او 
شکستم سرش چون سرِ زنده پیل 
فرو ریخت زو زهر چون آب نیل 
به زخمی چنان شد که دیگر نخاست 
ز مغزش زمین گشت با کوه راست 
کشف رود پر خون و زرداب گشت 
زمین جای آرامش و خواب گشت 
جهانی بر آن جنگ نظّاره بود 
که آن اژدها زشت پتیاره بود 
مرا سام یکــزخـم از آن خـوانـدنـد 
جهـان زرّ و گـوهـر بـرافـشـانـدنـد 
  
اکنون در شرق روستای پاژ کوه نسبتاً بلندی به طول یکی ـ دو فرسخ وجود دارد که به آن «اژدرکوه» می گویند. رنگ این کوه سیاه است اما رگه ای سرخ رنگ به طول تقریبی یک فرسخ و عرض صد متر در دامنۀ آن وجود دارد که از دور به مانند اژدهایی پیچان و موّاج در دامنۀ کوه نمایان است. از دیرباز باور داشته اند که این رگه جسد همان اژدهایی است که سام در کنار کشف رود کشته؛ بدین سبب کوه مزبور به « اژدرکوه» شهرت یافته است. اهالی روستاهای مجاور اژدرکوه (از جمله مردم روستای بُرزش آباد، زادگاه و مدفن سید عبدالله برزش آبادی عارف) اکنون بر این باورند که آن اژدها را حضرت علی(ع) کشته و خونش را در چاهی ریخته است! 
این اخبار و افسانه‏ ها نشان می دهد که روستای پاژ در قلب جغرافیای وسیع شاهنامه قرار داشته و از آن انتظار می رفته است که فرزندی چون فردوسی را بپروراند. 
جوانی و یار مهربان 
از ولادت فردوسی تا زمان شروع وی به سرودن شاهنامه (سال 370) اطلاع درستی از احوال او در دست نیست. اما پیداست که وی روزگار نوجوانی و جوانی خود را به کسب دانش پرداخته، چون وقتی در حدود چهل سالگی آغاز به نظم شاهنامه کرده نه تنها شاعری توانا بلکه ادیبی برجسته و حتّی حکیم و فیلسوف گونه بوده است. احتمالاً او آموزش‎های مقدماتی را در همان شهرک اشرافی زادگاه خود فرا گرفته و بعد در شهر طابران، که از کانونهای دانش آن زمان بوده، تحصیلات خود را کامل کرده است. او در سن متعارف تقریباً 27 سالگی همسر گزیده و بلافاصله (سال357 ) صاحب فرزندانی شده است. وی مسلماً یک پسر داشته که در 65 سالگی پدر 37 ساله بوده و جوانمرگ شده است (← ادامه مطلب). بنا بر افسانه‎های پس از مرگ فردوسی وی یک دختر هم داشته که گفته اند سلطان محمود پس از پشیمانی دربارۀ رفتارش با فردوسی «صلۀ» خود را به طوس فرستاده اما به سبب مرگ شاعر آن صله را به دختر وی داده اند، که او هم نپذیرفته است. 
فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه از همکاری «مهربان یاری» که ندیم و مونس وی در سرودن شاهنامه بوده یاد کرده، که بعضی پنداشته اند همان یارِ مهربانِ مجلس ‏آرا و پَهلَوی دان همسر شاعر بوده است. یاد کرد فردوسی از این همدم مهربان چنین است: 
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر 
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر 
سپاهِ شبِ تیره بر دشت و راغ 
یکی فرش گسترده از پرِّ زاغ 
نموده ز هر سو به چهر اَهرِمَن 
چو مار سیه باز کرده دهن 
نه آوای مرغ و نه هُرّای دَد 
زمانه زبان بسته از نیک و بد 
نَبُد هیچ پیدا نشیب از فراز 
دلم تنگ شد زان درنگ دراز 
بدان تنگی اندر بجَستم ز جای 
یکی مهربان بودم اندر سرای 
خروشیدم و خواستم زو چراغ 
بیاورد شمع و بیامد به باغ 
می آورد و نار و تُرنج و بِهی 
زدوده یکی جام شاهنشهی 
مرا گفت شمعت چه باید همی؟ 
شب تیره خوابت نیاید همی 
بپیمای می تا یکی داستان 
ز دفتَرْت بر خوانم از باستان 
بدان سَرو بُن گفتم: ای ماه روی 
مرا اِمشب این داستان باز گوی 
مرا گفت: گر چون ز من بشنوی 
به شعر آری از دفتر پهلوی 
هَـمَت گویم و هَم پذیرم سپاس 
کنون بشنـو ای یار نیکی شناس 
  
با توجّه به شباهت چاهی که بیژن در آن اسیر شده با شب تیره ای که فردوسی از روزگار خود می دیده، نیز مشابهت دلدادگی و یاری منیژه و بیژن با همدمی یار شاعر، احتمالاً فردوسی به مناسبت سرآغاز داستان این ابیات را سروده باشد؛ چون در بقیۀ شاهنامه هیچ یادی از همسر فردوسی یا این مهربان یارش نشده است، در حالی که اگر آن زن همسر وی می بود باید یاد دیگری هم از او می شد. تنها در آغاز داستان پادشاهی هرمزدِ نوشین‏ روان، که هم خودش ناکامانه کشته شده و هم سردار دلاور اشکانی تبارش (بهرام چوبینه) پس از هرمزد ناجوانمردانه به قتل رسیده، فردوسی از مرگ « نگاری» عزیز یاد کرده و بر آن واقعه مویه نموده، که معلوم نیست طرفندی شاعرانه بوده یا فردوسی به راستی یاری مهربان را از دست داده است. در آنجا می خوانیم: 
نگارا، بهارا کجا رفته ای 
که آرایش باغ بنهفته ای؟ 
همی مهرگان بوید از یاد تو 
به جامِ مَیی نو کنم یاد تو 
چو رنگت شود سبز بستایمت 
چو دیهیم هُرمُز بیارایمت 
کـه امروز تـیز است بـازار مــن 
نـبینی پس از مرگ آثار مـن! 
  
بجز همین دو مورد خبر دیگری از مونس فردوسی در شاهنامه نیست؛در نتیجه چه « آن یار مهربان» یا « نگار» همسر فردوسی بوده باشد و چه بانویی پهلوی دان و بزم‏ آرا، شاعر همسری متعارف و ظاهراً محبوب داشته، چون هیچ جا گلایه ای از همسرش نکرده، در حالی‏که از فرزند ناکام و جوانمرگش گلایه‏ مند بوده است (¬ ادامه مطلب). 
تدوین شاهنامۀ ابومنصوری 
یکی از رویدادهای فرهنگی مهم روزگار جوانی فردوسی تدوین شاهنامۀ منثور ابومنصوری در شهر طابران طوس، طی سالهای 339 تا آغاز 346 هجری بوده، که فردوسی سنین ده تا شانزده سالگی خود را سپری می کرده است. این شاهنامه به امر حاکمِ نژاده و فرهیختۀ طوس « امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی» با سرپرستی وزیر او « ابومنصور مُعَمّری» و همکاری موبدان و دهقانان نامی ایران تدوین می شده است. ابومنصور که نژاد خود را به گودرز کشواد (سپاهسالار کیخسرو) می رسانده در سالهای پایانی حکومت امیر نصر بن احمد سامانی حاکم ولایت طوس بوده است. چون روحانیون سنّت ‏گرا و سالاران ترک، امیر نصر را فروگرفتند خود به کشورداری و سپهسالاری دست یازیدند، بدین سبب امیران و حکام باتبار ایرانی معترض ایشان شدند. یکی از این امیران نژادۀ ایرانی «ابوعلی چِغانی» نام داشت که سپهسالار امیر نصر بود. ابوعلی چغانی حکومت ابومنصور را در طوس تأیید و به سوی او دست دوستی دراز کرد. چون ابوعلی در برابر سالاران ترک نو رسیده طغیان کرد ابومنصور هم به وی پیوست و هر دو به قلمرو آل بویه در ری رفتند. عاقبت ابوعلی چغانی در ری درگذشت (سال 344)، اما ابومنصور پیش از درگذشت ابوعلی به خواهش و دعوت سامانیان (نوح بن نصر) به خراسان بازگشت و دیگر بار حاکم طوس شد. چون ابومنصور دریافت که از طریق نظامی و سیاسی قادر به مقابله با غاصبان حکومت نیست وزیر خود را مأمور کرد تا با دعوت از موبدان و آگاهان شهرهای بزرگ ایران زمین به شهر طابران طوس داستانهای پراکندۀ مربوط به ایران باستان را، که هر بخش آن را موبدی در حافظه داشت یا در دفتر و کتابی نوشته بود، در یک کتاب تدوین کنند. این وزیر که « ابومنصور مُعَمِّری» نام داشت و نژاد خود را به سالاران خسرو پرویز ساسانی می رساند، از سال 339 تا محرم 346 کار تدوین شاهنامۀ ابومنصوری را به سرانجام رساند و مقدمه ای هم بر آن نوشت که اکنون برجاست و قدیمی ترین نثر فارسی دری است. 
ابومنصور مُعَمِّری مخدوم خود را با احترام زیاد چنین معرفی کرده است: «ابومنصور محمد بن عبدالرزاق بن فرّخ بن ماسه بن مازیار بن کُشمِهان بن کَُنارَنگ بن خسرو بن بهرام بن آذرگُشَسب بن گودرز بن دادآفرید بن فرخ زاد بن بهرام [چوبینه]، که به گاه [خسرو] پرویز اسپهبد بود، پسر فرخ بوذرجمهر که دستور (وزیر) نوشین روان بود، پسر آذر کلباد که به گاه پیروز اسپهسلار بود، پسر برزین که به گاه اردشیر بابکان سالار بود، پسر بیژن پسر گیو پسر گودرز پسر کشواد ... و گودرز به گاه کی خسرو سالار بود» و پیران ویسه، اسپهبد افراسیاب، را او کشت. 
ابومنصور مُعمّری همچنین نوشته است که چون کلیله و دمنه به امر امیر نصر سامانی توسط وزیرش بلعمی از تازی به فارسی ترجمه شد و رودکی آن را به نظم درآورد، آن نظم « اندر زبان خُرد و بزرگ افتاد و نام او (امیر نصر) زنده شد و از وی یادگاری بماند»، ابومنصور عبدالرزاق را هم خوش آمد؛ چون او « مردی بود با فرّ و خویشکام و با هنر و بزرگ منش و با دستگاهی تمام از پادشاهی؛ و ساز مهتران و اندیشه ای بلند داشت و نژادی بزرگ».در نتیجه از « روزگار آرزو کرد که او را نیز یادگاری بُوَد اندر این جهان. پس دستورِ خویش ابومنصور معمّری را بفرمود تا خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهاندیدگان از شهرها بیاورد... و ابومنصور نامه کرد و کس فرستاد به شهرهای خراسان، و هشیاران از آنجا بیاورد از هر جانبی؛ چون ماخ پیر خراسانی از هری (هرات) و چون یزدان‏داد پسر شاپور از سیستان، و چون ماهوی خورشید پسر بهرام از نشابور، و چون شادان پسر برزین از طوس». و هر چهار را « بنشاند به فراز آوردن این نامه‏ های شاهان و کارنامه‏ هاشان. و زندگانی هر یکی و روزگار داد و بیداد و آشوب و جنگ و آیین، از کیِ (شاهِ) نخستین که اندر جهان او بود... تا یزدگرد شهریار که آخر ملوک عجم بود، اندر ماه محرم سال سیصد و چهل و شش از هجرت محمد(ص)». 
شاهنامۀ ابومنصوری که به نثر بوده از میان رفته اما مقدمۀ آن باقی مانده است. فردوسی این شاهنامه را نامور نامه و دفتر خوانده، همت فراهم آورندۀ آن را هم با احترام زیاد ستوده، به گونه ای که او هیچ دولتمرد دیگر همعصر خود را به اندازۀ ابومنصور بزرگ نشمرده است. فردوسی در دیباچۀ شاهنامه ذیل «گفتار اندر فراهم آوردن شاهنامه» گرد آوردن آن نامور نامه یا دفتر را این گونه وصف کرده است: 
یکی نامه بود از گه باستان 
فراوان بدو اندرون داستان 
پراگنده در دست هر موبدی 
ازو بهره ‏یی نزد هر بخردی 
یکی پهلوان بود دهقان نژاد 
دلیر و بزرگ و خردمند و راد 
پژوهندۀ روزگار نُخُست 
گذشته سخن‏ها همه بازجست 
ز هر کشوری موبدی سالخورد 
بیاورد کین نامه را گرد کرد 
بپرسیدشان از کیان جهان 
وُزان نامداران و فرّخ مهان 
که گیتی به آغاز چون داشتند 
که ایدون به ما خوار بگذاشتند 
چگونه سرآمد به نیک اختری 
بریشان بر آن روز کُنداوری 
بگفتند پیشش یکایک مهان 
سخن‏های شاهان و گشت جهان 
چو بشنید ازیشان سپهبد سخن 
یکی نامور نامه افگند بُن 
چنین یادگاری شد اندر جهان 
برو آفرین از کهان و مهان 
  
از این احساسات پرشور فردوسی برمی آید که او هنگام تدوین شاهنامۀ ابومنصوری در شهر طابران اخبار آن را می شنیده و ای بسا که هنگام رفتن به آن شهر بارها در جوار محل انجام آن کار سترگ می ایستاده و از این و آن حاصل کار را جویا می شده است؛ بی آنکه دقیقاً بداند عاقبت خود او این کارنامۀ فرهنگی با شکوه ایرانیان را به سر منزل مقصود خواهد رساند. 
سالهای انتظار 
این که فردوسی سالهای پس از 16 سالگی (زمان تدوین شاهنامۀ ابومنصوری) تا چهل سالگی (شروع به سرودن شاهنامه) را چگونه گذرانده؟ معلوم نیست. خود او هم در خلال داستانهای شاهنامه و دیباچۀ آن چیز مهمی در این باره نگفته، الاّ این که از سالهای پس از مرگ دقیقی (حدود367) تا شروع به نظم شاهنامه توسط خود (حدود 370) اطلاعاتی به دست داده است (¬ ادامه مطلب). اما از تاریخ ایران و خراسان در آن سالها بر می آید که عزم فردوسی برای دست بردن به آن کارِ سترگ هر سال بیش از سال پیش می شده است. 
 در سال‏هایی که موبدان و فرهیختگان شهرهای مهم ایران در طوس مشغول تدوین و تنظیم بزرگ‏ترین شناسنامۀ تاریخی و فرهنگی ملّت ایران بودند در قلب حکومت سامانیان، یعنی شهر بخارا، میان بنده زادگان و غلامان تازه به دوران رسیده بر سر سمت‏های نظامی و سیاسی مبارزه ای کلان جریان داشت؛ یکی از سمت‏ها هم سپاه سالاری سامانیان و حکومت بر خراسان، با مرکزیت شهر مهم نیشابور بود. ابتدا خاندان بنده زادۀ «سیمجوری» مقام سپاه سالاری و حکومت خراسان را به دست آوردند. یکی از غلامان ترک هم که مقام حاجبی (وزارت دربار) اُمرای سامانی را یافته بود آلپتگین نام داشت. چون امیر عبدالملک بن نوح بن نصر سامانی در سال347 هجری جانشین پدرش شد در سال 349 ابومنصور عبدالرزاق را به جای سیمجورها سپاهسالار و حاکم کل خراسان کرد. اما آلپتگین در صدد برآمد تا به جای ابومنصور والی خراسان شود. وی در اواخر سال 349 به هدف خود رسید و به جای ابومنصور وارد نیشابور شد؛ امیر ابومنصور عبدالرزاق هم تنها حاکم طوس ماند. آلپتگین اسبی سرکش را به رسم هدیه برای عبدالملک سامانی به بخارا فرستاد. چون امیر جوان بر اسب هدیه ای نشست به زمین خورد و درگذشت (اواخر سال 350) بدان سبب بر سر جانشینی وی میان دولتمردان و سالاران سامانی رقابت درگرفت. آلپتگین علاقمند بود که فرزند نوجوان عبدالملک را به امیری برساند امّا رُقبای او به حکومت برادر عبدالملک، یعنی منصور بن نوح تمایل داشتند، نهایتاً هم گوی سبقت را از آلپتگین ربودند و بر خلاف میل وی منصور را به امیری برداشتند. آلپتگبن که خود را بازنده یافته بود سر به شورش برداشت و حکومت خراسان را به ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی سپرد و خود با لشکری از وفادارترین یاران عازم بخارا شد؛ یکی از غلامان ترکی هم که وی در نیشابور خریده بود و سبکتگین نام داشت (پدر محمود غزنوی) در میان یاران او بود. 
سامانیان در غیاب آلپتگین منصب وی را بار دیگر به ابومنصور دادند و او را مأمور تعقیب آلپتگین و ممانعت از رسیدن وی به بخارا کردند. ابومنصور ابتدا آلپتگین را تعقیب کرد اما در میانۀ راه از آنهمه بازی سیاسی دلسرد شد و در صدد برآمد تا بیش از آن خود را « در معرض تحریک و توطئه غلامان ترک امیر بخارا و دستخوش نصب و عزل و صلح و قهر آنان قرار ندهد»، در نتیجه سر به شورش برداشت، آلپتگین هم به جای بخارا به سوی غزنه رفت و دودمان غزنویان را بنیان نهاد. اما سامانیان بار دیگر ابوالحسن سیمجور را که پیشتر والی خراسان شده اما به سبب ظلم معزول شده بود سپاهسالار و والی خراسان کردند. بدین سبب میان ابوالحسن سمجور و امیر ابومنصور جنگ در گرفت و سیمجورها در میانۀ جنگ طبیب خاص ابومنصور را با نیرنگ فریب دادند تا او را مسموم کند. آن طبیب (یوحنّای ترسا) چنین کرد و ابومنصور در میانۀ جنگ « چشمش از نور افتاد» و از اسب فرود آمد و به چنگ حضمان افتاد و کشته شد. این امر ناگوار، فردوسی 22 ساله را موقتاً از آرزوهای‏ بلند خود برای نظم شاهنامۀ ابومنصوری نومید کرد. چون سیمجورها تا سال 371 همچنان والی کل خراسان (ازجمله ولایت طوس) ماندند، فردوسی آن بیست سال را در انتظار نشست. 
حکایت ضامن آهو و ابومنصور 
تقریباً اکثر مردم ایران، خصوصاً شیعیان، حکایت ضامن آهو را شنیده اند، حکایتی که گوید آهویی از پیش یک شکارچی گریخت و به حضرت رضا(ع) پناه آورد. حضرت هم ضمانت آن حیوان را در برابر شکارچی کرد و آزادش نمود. اما کمتر کسی می داند که شکارچی این داستان همان ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسیِ فراهم آورندۀ شاهنامۀ منثور و محبوب فردوسی بوده است. شیخ صدوق که یکی از فقهای بزرگ شیعی بوده و در قلمرو آل بویه می زیسته یک سال پس از کشته شدن ابومنصور به طوس آمده و کتاب مهم خود ( عیون اخبار الرضا) را دربارۀ همین سفر و کرامات حضرت رضا(ع) نوشته است. دو کرامتِ کتابِ عیون مربوط به ارتباط ابومنصور با آن حضرت است. به نوشته شیخ صدوق مردم طوس به وی گفته‎اند که ابومنصور می گفته است ابتدا ارادت چندانی به حضرت رضا(ع) نداشتم تا این که روزی هنگام شکار، آهویی از پیش من گریخت و من در پی آن اسب تاختم. آهو که درمانده شده بود به چهار دیواری حرم حضرت رضا پناه برد و اسبم از تعقیب او باز ایستاد؛ به طوری که هر چه آن را هی کردم قدمی پیش نگذاشت و من دانستم که حضرت شفیع آن حیوان شده است. بدان سبب از ارادتمندان آن امام شدم و هر شب جمعه به زیارت مرقدش می رفتم و حاجات خود را از او می خواستم. از جمله فرزند پسر نداشتم و آرزو کردم که صاحب پسری شوم و حضرت آرزویم را برآورد و فرزند دار شدم. 
چه حکایت شیخ صدوق واقعاً روی داده باشد و چه نه، ابومنصور دو پسر به نامهای منصور و عبدالله داشته که بیست سال پس از مرگ پدرشان صاحب مقامهای بالایی در خراسان و طوس شده و هر دو، خصوصاً منصور، به حمایت فردوسی پرداخته اند تا او بتواند با فراغ بال به نظم شاهنامه همت بگمارد (← ادامه مطلب). حکایت ضامن آهو به بهترین شکلی دو هویّت ملّی و شیعی مردم ایران را به هم پیوند زده است. جالب این که مظهر هر دو هویّت مردم ایران، آرامگاه فردوسی و حرم حضرت رضا(ع)، به فاصلۀ چهار فرسخ از هم در یک گوشه مملکت ما (طوس و مشهد) قرار گرفته اند. 
غزنویان و حکایت آهویی دیگر 
نام فردوسی و شاهنامه با نام سلطان محمود غزنوی گره خورده است، به گونه ای که هرگاه از فردوسی سخنی به میان می آید بلافاصله نام محمود هم پیدا می شود. اما این محمود که بود؟ او پسر بندۀ ترکی به نام سبکتگین بود که در جوانی به اسارت در آمده و در بازار برده فروشان فروخته شده بود. صاحب او وی را با چند بندۀ دیگر از بخارا به نیشابور برده و به آلپتگین (سپهسالار سامانیان و والی خراسان) فروخته بود. این سبکتگین در مدت یک سالی که بندۀ آلپتگین در نیشابور بود چنان لیاقت نشان داد که از نزدیکان ارباب خود شد؛ بدین سبب وقتی آلپتگین نیشابور و قلمرو سامانیان را به قصد غزنه ترک کرد سبکتگین را هم با خود برد. آنها پیش از رسیدن به غزنه (در جنوب شهر کابل افغانستان کنونی) مدت کوتاهی در بلخ ماندند.  «بیهقی» صد سال بعد از آن زمان، با چند واسطه از قول سبکتگین نقل کرده است که وی گفته: در بلخ تنها یک اسب دَوَنده داشتم، روزی نزدیک غروب به صحرا رفتم تا شکاری کنم « آهویی دیدم ماده و بچه باوی. اسب را تازاندم و بچه از مادر جدا ماند و خسته شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و بازگشتم و روز نزدیک نماز شام رسیده بود. چون کمی راندم آوازی به گوش من آمد. بازنگریستم، مادر بود که در پی من می آمد و ناله و خواهشکی می کرد. اسب را برگرداندم تا شاید او را هم بگیرم، چون باد از پیش من گریخت. بازگشتم، و دو سه بار همچنین می شد و این بیچاره می آمد و می نالید. تا نزدیک شهر رسیدم آن مادرش همچنان حالان و نالان می آمد. دلم سوخت و با خود گفتم از این آهو بره چه خواهد آمد؟ برین مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم، سوی مادر دوید و ناله کردند و هر دو برفتند سوی دشت. من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسبم بی‏ جو مانده. سخت تنگ‏دل شدم و غمناک در حجرۀ غلامی خود خفتم. به خواب دیدم که پیرمردی سخت باشکوه نزدیک من آمد و گفت: « یا سبکتگین! به پاس آنکه بر آن آهو بخشیدی و بچۀ او را بدو باز دادی و اسب خود را بی‏ جو یله کردی ما شهری را که به آن غزنه گویند و زاولستان به تو و فرزندان تو بخشیدیم. و من رسول آفریدگارم». من بیدار شدم و قوی دل گشتم و همیشه به این خواب می اندیشیدم، تا به غزنه رفتیم و بدین درجه رسیدم که هستم، و همه بر اثر بخشش بر آن آهو بود!». 
ماجرای به حکومت رسیدن سبکتگین بدین صورت بود که پس از رفتن به غزنه هر سال به آلپتگین نزدیک‏تر می شد تا این که به دامادی او درآمد. چند سال پس از مرگ آلپتگین هم جانشین او و حاکم غزنه و زاولستان شد (حدود سال 366). وی پنج سال قبل از رسیدن به حکومت صاحب فرزندی به نام محمود شده بود (اول سال 361 ﮪ) که 32 سال کمتر از حکیم ابوالقاسم فردوسی سن داشت. محمود تا 23 سالگی (384) بدون آن که خراسان و طوس را دیده و یا خبری از فردوسی شنیده باشد همچنان در غزنه می زیسته و مانند یک امیرزاده پرورش می یافته است. اما فردوسی در آن فاصله، به سن چهل سالگی شروع به نظم شاهنامه کرده و طی 14 سال سرایش اولیه آن را هم به پایان برده (در سال 384) تا این که محمود با پدرش به خراسان آمده و این دو (فردوسی و محمود) سال بعد با هم آشنا شده اند (¬ ادامه مطلب). 
دورخیزهای بیست سالۀ فردوسی 
این که فردوسی در فاصلۀ 19 سالۀ کشته شدن ابومنصور محمد بن عبدالرزاق تا شروع خود به نظم شاهنامه، به چه کارهایی اشتغال داشته؟ دقیقاً معلوم نیست، الاّ آن که وی به عنوان یک دهقان و دهقان زاده به امور زندگی شخصی اشتغال داشته، نیز در 27 سالگی (حدود سال 356) همسر گزیده، بعد هم به تربیت فرزندان (یک پسر و احتمالاً یک دختر) مشغول بوده است. تکمیل دانش و کسب معرفتِ بیشتر هم البتّه باید دغدغۀ اصلی او در سالهای پر بارِ میانسالی بوده باشد. اما برتر از این همه، هر چه سن و توانایی‏های شاعرانۀ فردوسی بیشتر می شده به فراهم آوردن نسخه ای از شاهنامۀ ابومنصوری و پیدا کردن حامیانی برای شروع به نظم آن می اندیشیده است. وی در دیباچۀ شاهنامه این جستجوها و دورخیز کردن‏های خود را، پس از اتمام شاهنامۀ ابومنصوری، ذیل دو عنوان «گفتار اندر داستان ابومنصور دقیقی» و «گفتار اندر داستان دوست مهربان» چنین سروده است: 
چُن از دفتر این داستان‏ها بسی 
همی خواند خواننده بر هر کسی 
جوانی بیامد گشاده زبان 
سخن گفتن خوب و طبعی روان 
به شعر آرم این نامه را گفت من 
ازو شادمان شد دل انجمن 
جوانیش را خوی بد یار بود 
همه ساله با بد به پیگار بود 
بدان خوی بد جان شیرین بداد 
نبود از جهان دلش یکروز شاد 
برو تاختن کرد ناگاه مرگ 
نهادش به سر بر یکی تیره ترگ 
یکایک ازو بخت برگشته شد 
بدست یکی بنده‏ بر کشته شد 
برفت او و این نامه ناگفته ماند 
چنان بخت بیدار او خفته ماند 

               ***

دل روشن من چو بگذشت ازوی 
سوی تخت شاه جهان کرد روی 
که این نامه را دست پیش آورم 
به پیوند گفتار خویش آورم 
بپرسیدم از هر کسی بیشمار 
بترسیدم از گردش روزگار 
مگر خود درنگم نباشد بسی 
بباید سپردن به دیگر کسی 
وُدیگر که گنجم وفادار نیست 
همین رنج را کس خریدار نیست 
به شهرم یکی مهربان دوست بود 
که با من تو گفتی زهم پوست بود 
مرا گفت: خوب آمد این رای تو 
به نیکی خرامد همی پای تو 
نبشته من این دفتر پهلوی 
به پیش تو آرم نگر نَغنَوی 
گشاده زبان و جوانیت هست 
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامۀ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی 

شروع به نظم شاهنامه 

چون دقیقی در سال 367 هجری به دست یکی از غلامانش کشته شده فردوسی باید از آن سال به بعد در صدد ادامۀ کار دقیقی برآمده باشد. دقیقی تنها هزار بیت از پادشاهی گشتاسپ (اولین شاه زرتشتی ایران) را سروده، فردوسی هم بزرگ منشانه همۀ آن هزار بیت را در جای خود آورده است (تا ضمناً وسیله ای باشد برای مقایسۀ شعر فردوسی با دقیقی). اما « شاه جهانی» که فردوسی مدعی شده بعد از مرگ دقیقی به وی روی آورده، کسی جز امیر وقت سامانی (نوح بن منصور بن نوح بن نصر سامانی) نمی توانسته باشد، که پس از مرگ پدرش (سال 365ﮪ) به امیری رسیده و تا سال 387 زنده بوده است. اگر فردوسی در زمان پدر امیر نوح (منصور) دست یاری به سوی او دراز می کرد شاید بی جواب نمی ماند، چون منصور از همان آغاز امارتش (سال 350) روی خوشی به فرهنگ و زبان فارسی نشان داده بود. از جمله اولین ترجمۀ فارسی قرآن کریم در زمان همو (توسط بلعمی کوچک) صورت پذیرفت، نیز کتاب مهم تاریخ بلعمی نوشته شد که از زمرۀ کهن‏ترین کتابهای فارسی دری است. اما فرزند منصور در سن ده سالگی امیر سامانیان شد، بدان سبب سالاران سرکش سامانی اطاعت چندانی از وی نداشتند و اوضاع دولت سامانیان رو به پریشانی نهاد. بدین جهت سفر احتمالی فردوسی به بخارا (در زمان نوح بن منصور) نمی توانسته نتیجه ای برای وی داشته باشد. در عوض، پسران فرهیختۀ ابومنصور که اندکی پس آن زمان شوکتی نوین یافته بودند بهتر از هر بزرگ زاده ای می توانستند به حمایت از شاعر هم ولایتی خود بپردازند. فردوسی همّت و حمایت یکی از پسران ابومنصور (منصور) را در دیباچۀ شاهنامه ذیل « گفتار اندر ستایش امیرک منصور»  چنین ستوده است: 
بدین نامه چون دست بردم فراز 
یکی مهتری بود گردن فراز 
جوان بود و از گوهر پهلوان 
خردمند و بیدار و روشن‏روان 
خداوند رای و خداوند شرم 
سخن گفتنش خوب و آوای نرم 
مرا گفت کز من چه باید همی 
که جانت سخن برگراید همی 
به چیزی که باشد مرا دسترس 
به گیتی نیازت نیارم به کس 
همی داشتم چون یکی تازه سیب 
که از باد نامد به من بر نهیب 
به کیوان رسیدم ز خاک نژند 
از آن نیک‏دل نامدار ارجمند 
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر 
کریمی بدو یافته زیب و فر 
سراسر جهان پیش او خوار بود 
جوانمرد بود و وفادار بود 
چو آن نامور کم شد از انجمن 
چُن از باغ سرو سهی از چمن 
دریغ آن کمربند و آن گردگاه 
دریغ آن کَیی بُرز بالای شاه 
نه زو زنده بینم نه مرده نشان 
بدست نهنگان مردم کُشان 
گرفتار و، زو دل شده ناامید 
نوان لرزلرزان بکردار بید 
یکی پند آن شاه یاد آوریم 
ز کژّی روان سوی داد آوریم 
مرا گفت کین نامۀ شهریار 
گرت گفته آید به شاهان سپار 
  
توصیف فردوسی از این جوان حامیِ خویش کاملاً با احوال پسر ابومنصور و سرنوشت او سازگار است؛ از آن جهت که وی را «از گوهر پهلوان» خوانده و با صفاتی چون « خردمند و بیدار و روشن‏ روان» ستوده، در توصیف پدرش نیز دیدیم که گفته: « یکی پهلوان بود دهقان نژاد /  دلیر و بزرگ و خردمند و راد»، پسر را در خطاب به سلطان محمود « شاه» خوانده، پایان کار او را هم این‏گونه توصیف کرده است که « کم شد از انجمن»، چنان که « نه زو زنده دیده نه مرده نشان». بدین ترتیب دربارۀ یکی بودن آن جوان با منصور بن محمد بن عبدالرزاق تردیدی باقی نگذاشته است؛ منصور در سال 371 پس از عزل خاندان سیمجور از حکومت خراسان و نصب سپهسالار و حاکمی جدید (به نام تاش) حاکم ولایت طوس شد و هم تقریباً به معاونت والی خراسان در آمد، اما پس از چند جنگ با سیمجورها عاقبت در سال 377 به اسارت درآمد و به بخارا فرستاده شد. در آن شهر هم به زندان افتاد و بی آن که کسی از پایان کارش با خبر شود غریبانه درگذشت. یکی از مورّخان (گَردیزی) نوشته است که « منصور بن محمد بن عبدالرزاق» و دیگر اسیران نامی را به بخارا بردند و « منصور را بر گاوی نشاندند و به روز» در شهر گرداندند. مورّخ دیگری (عُتبی) هم نوشته که اسیران را پس از استهزا در بخارا به زندان حکومتی (قُهَندز) بردند و حبس کردند تا برخی به بدترین حال درگذشتند و بعضی آزاد شدند. بنابراین فردوسی باید در همان 6 سال (371 تا 377) مورد حمایت منصور قرار گرفته باشد. از آن پس تا زمانی که سبکتگین و پسر 23 ساله اش محمود با دعوت سامانیان به خراسان آمده اند و سیمجوریان یاغی را از قلمرو سامانیان رانده اند فردوسی باید در حالت بی‏ پناهی به ادامۀ کار پرداخته باشد. 
  
آشنایی فردوسی و محمود غزنوی 
در میانۀ کار پرشور فردوسی و زمانی که حدود 12 سال از اشتغال او به نظم شاهنامه می گذشت (سال 382) و وی می کوشید تا با شرح جنگهای مردم ایران زمین با دشمنان بیابان‏ نشین مهاجم، اعم از تورانیان و ترکان خُلَّخ و...، خطر این بیگانگان را گوشزد همگان کند و استقلال سیاسی و فرهنگی ایران را مهم بشمارد، اولین گروه از بیابانگردان با نام « ترکان قراخانی آل افراسیاب» (در اصل خلّخ) شهرهای سمرقند و بخارا را متصرف شدند؛ امیر وقت سامانی (نوح بن منصور) هم به ساحل چپ جیحون گریخت. غلامزادگان سیمجوری که پس از قتل ابومنصور عبدالرزاق همچنان سپهسالار سامانیان و والی کل خراسان بودند نه تنها به کمک امیر سامانی و حفظ مرکز حکومت وی (بخارا) نپرداختند بلکه به « آل افراسیاب» پیغام دادند که با اطمینانِ‏ خاطر شهرهای ماوراءالنهر را بگیرند و سامانیان را براندازند، تا ایشان (سیمجورها) هم بتوانند مستقلاً صاحب و حاکم بقیۀ خراسان (چون نیشابور و طوس و مرو و هرات...) شوند. از بخت خوش ایرانیان و سامانیان، خان بزرگ قراخانیان (بُغراخان ـ شُترخان) بیمار و مجبور به ترک بخارا شد، در میانۀ راه هم درگذشت. در نتیجه امیر سامانی از ساحل جیحون (شهر آموی ـ آمُلِ شَط ـ چهارجوی بعدی ـ ترکمن آباد کنونی) به بخارا بازگشت و طی نامه ای از سبکتگین غزنوی خواست تا با فرزندش (محمود) به یاری سامانیان بشتابد و سیمجوریان متمرّد را از خراسان بیرون کند؛ تا در عوض سپهسالاری سامانیان و حکومت خراسان را به محمود جوان دهند. سبکتگین دعوت سامانیان را پذیرفت و برای اولین بار، پس از هجرت از خراسان به غزنه، در سال 384 به هرات آمد. امیر بخارا هم با عمدۀ لشکرش به او پیوست و سیمجوریان را شکست دادند و از خراسان به گرگان راندند؛ محمود جوان (23 ساله) هم که برای اولین بار خراسان را می دید سپهسالار و والی کل خراسان با مرکزیت شهر نیشابور شد. پدرش او را تا نیشابور همراهی و مستقر کرد و خود به غزنه بازگشت. اما سیمجورها در غیاب سبکتگین از گرگان به نیشابور حمله کردند و طی جنگی (به نام رخنه) محمود را شکست دادند و از خراسان بیرون کردند. چون وی به پدرش پیوست بار دیگر سبکتگین لشکر جمع کرد و عازم خراسان شد. سیمجورها هم همۀ لشکریان حامی خویش را گرد آوردند و به مدخل درۀ کارده (صحرای مقابل روستاهای اَندُرخ و رزان) در نزدیکی پاز (زادگاه و محل زندگی فردوسی) رفتند و منتظر سبکتگین و محمود شدند. آنها هم با لشکری انبوه از غزنه و بخارا و سیستان به طوس آمدند و جنگی مهم میان طرفین درگرفت که فردوسی در همۀ عمر خود مهمتر از آن را ندیده بود. در این جنگ مهم (جنگ اَندُرخ) که فردوسی از نزدیک محمود جوان را می دید، وی دلاوری‏هایی کرد که بعضی از مورّخان (عتبی) او را با رستم و اسفندیار مقایسه کرده اند. در نتیجه فردوسی هم به وی دل بست، به گونه ای که بعداً به دلاوری‏های محمود در جنگ مزبور و زمان آن (385) اشاره کرده است. در آغاز داستان گشتاسپ و ارجاسپ چون فردوسی خواسته هزار بیت دقیقی را عیناً بیاورد مدعی شده است که دقیقی را به خواب دیدم و او به من چنین و چنان گفت، از جمله یادآور شد که اگر تا سال هشتاد و پنج (385) صبر کنی محمودی پیدا خواهد شد و به حمایتت خواهد پرداخت: 
چنان دید گوینده یک شب به خواب 
که یک جام می داشتی چون گلاب، 
دقیقی ز جایی پدید آمدی 
بر آن جام می داستان‏ها زدی 
به فردوسی آواز دادی که می 
مخور جز بر آیین کاوس‏ کی، 
که شاهی گزیدی ز گیتی که بخت 
بدو نازد و، تاج و دیهیم و تخت! 
شهنشاه محمود گیرنده شهر 
زِ شادی به هرکس رسانیده بهر! 
از امروز تا سالِ هشتاد و پنج 
بکاهدش رنج و ببالدش گنج! 
وُ زآن پس به چین اندر آرد سپاه 
همه مهتران برگشایند راه! 
نبایدش گفتن کسی را درشت 
همه تاج شاهانش آمد به مشت! 
بدین نامه گر چند بشتافتی 
کنون هرچ جستی همه یافتی 
ازین باره من پیش گفتم سخن 
اگر بازیابی بخیلی مکن! 
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار 
بگفتم، سرآمد مرا روزگار 
گر آن مایه نزد شهنشه رسد 
روان من از خاک بر مه رسد! 
کنون من بگویم سخن کو بگفت 
منم زنده، او گشت با خاک جفت! 
  
آشنایی اولیۀ فردوسی با محمود زمانی روی داده که شاعر نظم اولیۀ شاهنامه را به پایان برده بوده (در سال 384)، در نتیجه محمود نمی توانسته است از آغاز کار فردوسی با وی وعده و وعیدی داشته باشد. اما هنگام بازنگری شاهنامه چنین ارتباطی می توانسته برقرار شده باشد، که آنهم از حدود سال 394 (65 سالگی شاعر) شروع شده و 6 سال بعد (سال 400) خاتمه یافته است. 
                               
چون محمود در زمان حکومت خراسان نسبتاً جوان و کم تجربه بود پدرش با خواهش از سامانیان وزیری مجرّب برای وی تعیین کرد. این وزیر فرهیخته و ایران دوست اهل اسفراین خراسان بود و « ابوالعباس فضل بن احمد» نام داشت. اسفراینی کوشید تا روابط محمود را با فرهیختگان خراسان برقرار کند. خود محمود هم در صدد بود تا هر جا عالم و دانشمندی می یافت شناسایی کند و به غزنه بفرستد یا با او دوستی برقرار نماید (به قول بیهقی). در نتیجه با وساطت وزیر آهسته آهسته میان فردوسی و محمود آشنایی دو طرفه برقرار شد؛ اما محمود تا دو سال بعد (387) که هم پدرش زنده بود و هم امیر سامانی (نوح) اختیارات چندانی نداشت و تنها از طرف سامانیان و با نظارت پدرش والی خراسان و سپهسالار سامانیان بود. فردوسی در آن دو سال همچنان به بازنگری و تکمیل شاهنامه اش مشغول بود و اوضاع زمانه را زیر نظر داشت، تا این‏که در سال 387 نوح سامانی و سبکتگین غزنوی درگذشتند و محمود برای جانشینی پدر در غزنه، هم سامانیان در بخارا، خیز برداشت. فردوسی نیز گمان می کرد که محمود به زودی صاحب قدرت اصلی در ایران شرقی خواهد شد. وی بعدها که محمود سلطان شده (آخر سال 389) و با وساطت اسفراینی دست دوستی به سوی شاعر طوسی دراز کرده، به سال مرگ سبکتگین و نوح سامانی، که مصادف با 58 سالگی شاعر بوده اشاره کرده است. فردوسی در سن 65 سالگی (394) که مقدمۀ داستان جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب تورانی را می سروده خطاب به سلطان محمود ابیات فراوانی سروده که در ضمن آنها از 58 سالگی خود و آغاز بالیدن محمود چنین یاد کرده است: 
شرح دوستی شاعر و سلطان 
چنین سال بگذاشتم شست و پنج 
به درویشی و، زندگانی به رنج 
چو پنج از بر سال شستم نشست 
تن اندر نشیب و سرم سوی پست 
رخِ لاله‏ گون گشت برسان کاه 
چو کافور شد رنگ مشک سیاه 
بدانگه که بُد سال پنجاه و هشت 
نوان‏تر شدم چون جوانی گذشت 
خروشی شنیدم ز گیتی بلند 
ـ که اندیشه شد تیز و تن بی‏ گزند ـ 
فریدون بیدار دل زنده شد 
زمان و زمین پیش او بنده شد 
از آنگه که گوشم شنید این خروش 
نهادم بدان فرّخ آواز گوش 
بپیوستم این نامه بر نام اوی 
همه بهتری بود فرجام اوی 
که باشد به پیری مرا دستگیر 
خداوند شمشیر و تاج و سریر 
همی خواهم از کردگار بلند 
که چندان بماند تنم بی‏ گزند، 
که این نامه بر نام شاه جهان 
بگویم، نمانم سخن در نهان 
وُزان پس تن جانور خاک راست 
روانِ روان معدن پاک راست 
خداوند هند و خداوند چین 
خداوند ایران و توران زمین 
جهاندار محمود خورشید فش 
به رزم اندرون شیرِ شمشیر کش 
مرا از جهان بی‏نیازی دهد 
میان گوان سرفرازی دهد 
یکی بندگی کردم ای شهریار 
که ماند زِ من در جهان یادگار 
بناهای آباد گردد خراب 
زِ باران و از تابش آفتاب 
پی افکندم از نظم کاخی بلند 
که از باد و باران نیابد گزند 
برین نامه‏ بر عمرها بگذرد 
همی خواندش هر که دارد خرد 
  
این ابیات که بعضی از آنها از جملۀ زیباترین بیتهای شاهنامه است، در سال 1313 خورشیدی که آرامگاه فردوسی را می ساخته اند بر ضلع شرقی آن حک کرده ‏اند (که اکنون هم برجاست)؛ که نشان می دهد با هیچ زبانی نمی توان همّت فردوسی و اهمیّت شاهنامه سرودۀ وی را بهتر از خود او توصیف کرد؛ در بقیۀ موارد هم شاهنامه بهترین منبع برای درک احوال سرایندۀ آن است. 
فردوسی در 72 بیت آغاز داستان جنگ بزرگ، بجز مدح و ستایش سلطان محمود، وزیر فرهیختۀ او (ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی) را هم با زیباترین الفاظ ستوده است: 
ابوالقاسم آن شهریار دلیر 
کجا گور بستاند از چنگ شیر 
جهاندار محمود کاندر نبرد 
سرِ سرکشان اندر آرد به گرد 
خرد هست و هم نیکنامی و داد 
جهان بی‏ سر و افسرِ او مباد 
سپاه‏ و دل و دست و گنجور هست 
همان ‏بزم و رزم و می و سور هست 
یکی فرش گسترده شد در جهان 
که هرگز نشانش نگردد نهان 
کجا فرش را مرقد و مَسنَد است 
نشستن گه فضلِ بن احمد است 
که آرام این پادشاهی بدوست 
خرد در سرِ نامداران نکوست 
نَبُد خسروان را چنو کدخدای 
به پرهیز و دین و به رادی و رای 
گشاده زبان و دل و پاک ‏دست 
پرستندۀ شاه یزدان پرست 
ز دستور فرزانه و دادگر 
پراگنده رنج من آید به بر 
بپیوستم این نامۀ باستان 
پسندیده از دفتر راستان 
که تا روز پیری مرا بَر دهَـد 
بزرگی و دینار و افسـر دهد 
  
از این ابیات پیداست که وزیر اسفراینی نه تنها حامی معنوی فردوسی بوده بلکه نیازهای مادّی وی را هم تأمین می کرده است. اما وزارت اسفراینی پس از 65 سالگی شاعر (394)بیش از 6 سال دوام نیاورد، چون در سال 400 به سبب طمع و آز سلطان محمود، معزول و حبس شد و چهار سال بعد در زیر شکنجه درگذشت. بدان سبب روزگار خوشی شاعر هم تا سال 400 بیشتر دوام نیاورد و از آن پس آواره شد، تا این که در یکی از سالهای 411 تا 416 در عُزلت و آوارگی درگذشت. 
65 سالگی شاعر، یا سال 394، که اینهمه شاعر و سلطان را به هم نزدیک کرده دو ویژگی داشته است. اول این که تنها پسر فردوسی در همان سال درگذشته و وی را دلشکسته و از روزگار پیری و تنگدستی مأیوس کرده است. دوم این که سلطان محمود از همان سال به بعد مورد رقابت و کینۀ ترکانی قرار گرفته که پنج سال قبل هم به بخارا حمله کرده و سامانیان را برانداخته بودند (389). بدین سبب هم سلطان محمود نیازمند حمایت فرهیختگان ایرانی شده بود و هم شاعر حمایت از سلطان را به صلاح خود و ایران می دانست؛ مرگ ناگهانی و دلخراش فرزند 37 سالۀ فردوسی هم سبب دیگر جلب این حمایت شده بود. 
مرگ پسر سی و هفت سالۀ فردوسی 
گرچه فرزند شاعر در 65 سالگی او، یعنی زمانی که وی دوستی‏ اش با سلطان محمود را آغاز کرده روی داده، او در آن ابیات به مرگ فرزند اشاره نکرده، بلکه در آغاز داستان بهرام چوبین که از قهرمانان مورد علاقۀ فردوسی بوده و مرگ ناکامانه و دلسوزش دل خود فردوسی را هم به درد آورده، به مرگ فرزند خویش اشاره کرده و طی ابیاتی دلخراش این واقعه را شرح داده است: 
مرا سال بگذشت بر شست و پنج 
نه نیکو بُوَد گر بیازم به گنج 
مگر بهره برگیرم از پند خویش 
براندیشم از مرگ فرزند خویش 
مرا بود نوبت برفت آن جوان 
ز دردش منم چون تنی بی‏ روان 
شتابم همی تا مگر یابمش 
چو یابم، به پیغاره بشتابمش 
که نوبت مرا بود، بی‏کامِ من 
چرا رفتی و بردی آرام من؟! 
ز بدها تو بودی مرا دستگیر 
چرا چاره جستی ز همراه پیر 
مگر همرهان جوان یافتی 
که از پیش من تیز بشتافتی 
جوان را چو شد سال بر سی‏ و هفت 
نه بر آرزو یافت گیتی، برفت 
همی بود همواره با من دُرُشت 
برآشفت و یکباره بنمود پشت 
برفت و غم و رنجش ایدر بماند 
دل و دیده‏ ی من به خون درنشاند 
پدر را همی جای خواهد گزید 
کنون او سوی روشنایی رسید 
برآمد چنین روزگاری دراز 
کزان همرهان کس نگشتند باز 
همانا مرا چشم دارد همی 
ز دیر آمدن خشم دارد همی 

اهمیت سیاسی سال 394 (65 سالگی فردوسی) 
محمود غزنوی از این که سپاهسالار سامانیان و حاکم خراسان شده بود در پوست خود نمی گنجید. اما بعضی حوادث عجیب سبب شد تا وی ناخواسته درگیر جنگ با سامانیان و براندازی ایشان گردد. با اینهمه خود را شایستۀ سلطنت بر ایران زمین و جانشینی سامانیان نمی دید و اصلاً گمان نمی کرد که مردم فرهیختۀ ایران سلطنت وی را بپذیرند، اما حوادثی غیر قابل پیش‏بینی محمود را در پایان سال 389 به جانشینی سامانیان رساند. چون امیر سامانی و پدر محمود درگذشتند (سال 387) وی با شتاب حکومت خراسان را رها کرد و به غزنه رفت تا جای پدر را بگیرد (از برادرش اسماعیل). در آن حال سالاران بی‏ تبار درگاه سامانیان پسر جوان امیر نوح (به نام منصور) را جانشین پدر کردند، یکی از ایشان ( به نام بگتوزون) نیز به جای محمود والی خراسان شد. محمود پس از این که برادر خویش را در غزنه شکست داد و جانشین پدر شد به خراسان بازگشت تا منصب پیشین خود را بگیرد، امیر جوان سامانی هم برای رهایی از چنگ سالاران سرکش خود بی ‏میل به حکومت محمود نبود. اما آن سالاران امیر را وادار به جنگ با محمود کردند، چون هم از امیر سامانی می ترسیدند و هم از محمود. وقتی لشکریان سامانی برای مقابله با محمود به کنار شهر سرخس رسیدند دو تن از آن سالاران بنده ‏زاده (بگتوزون و فائق) به ناگاه امیر جوان سامانی را درون خیمه ای کشاندند و کورش کردند! محمود با شنیدن این خبر به خونخواهی امیر سامانی برخاست و گفت: « به خدا که اگر چشم من به بگتوزون افتد به دست خویش چشمش کور کنم» (بیهقی). آن سالاران که چنین دیدند به جنگ با محمود پرداختند اما ناباورانه شکست خوردند (در جنوب مرو، ماه صفر سال 389) و محمود گفت: « انّ الله لا یُغَیِّر...، خداوند آنچه را که مردمی دارند دگرگون نکند مگر آن که آن مردم خود آن را دگرگون کرده باشند»(سورۀ رعد). 
در آن حال ترکان قراخانی آل افراسیاب هم از ضعف سامانیان استفاده نمودند و برای دومین بار (پس از حملۀ سال 382) بخارا را تصرف کردند و تخت و تاج سامانیان را صاحب شدند و آن دودمان فرزانۀ ایرانی را بر انداختند. از آن پس ولایات آن سوی جیحون (ماوراءالنهر) به ترکان قراخانی تعلق گرفت و خراسان (در این سوی جیحون) به غزنویان؛ بدین سبب قراخانیان و غزنویان از سویی همسایه و به ظاهر دوست و متحد هم (علیه واکنش بقایای سامانیان) شدند و از سوی دیگر رقیب و هر کدام برای آن دیگری به منزلۀ آتش زیر خاکستر، تا در موقع لازم برفروزند و حریف را از میدان به در برند. در آن حال محمود غزنوی منتظر ماند تا قراخانیان سهم خود را از دولت و قلمرو سامانیان کاملاً بگیرند (آخر سال 389) پس از آن در شهر بلخ بر تخت سلطنت جلوس کرد و خود را شاه ایران و جانشین سامانیان خواند، دوستی با ترکان قراخانی را هم پیش گرفت و حتی با آنها وصلت کرد. 
چون اعقاب سامانیان بلافاصله پس از تقسیم ملکشان میان قراخانیان و غزنویان به قیام علیه این دو پرداختند (با رهبری اسماعیل پسر نوح) محمود و ترکان قراخانی (با رهبری ایلک خان) همچنان بر دوستی شان نسبت به هم افزودند. اما عاقبت (در سال 394) قیام سامانیان رو به ضعف نهاد و «اسماعیل سامانی» دست دوستی به سوی سلطان محمود دراز کرد و این دو بیت را خطاب به وی سرود و برایش فرستاد: 
از دیده‏ که نقش تو نمودم تو بهی 
وز دل ‏که ‏فروگذاشت زودم، تو بهی 
وز جان‏ که نداشت‏ هیچ‏ سودم تو بـهی 
دیدم هـمه را و آزمـودم تــو بـهی 
  
سلطان محمود هم از دوستی اسماعیل سامانی استقبال کرد و برای وی آذوقه و سلاح فرستاد تا بتواند به جنگ جدّی‏تر با قراخانیان بپردازد؛ و این یعنی اعلام جنگ رسمی سلطان محمود با حریفان خود و قطع رابطه با ایشان. در نتیجه وی باید دوستانی جدید پیدا می کرد تا با کمک ایشان بتواند با دشمنی قوی گلاویز شود. چنین بود که او ملتمسانه راه دوستی با مردم ایران خصوصاً فردوسی طوسی را پیش گرفت و با وساطت وزیر ایران دوستش (اسفراینی) به حمایت از فردوسی پرداخت، پیری و مرگ فرزند فردوسی و تنگدستی او، همچنین ترجیح سلطان محمود و غزنویان بر قراخانیانِ کاملاً بیگانه، وی را واداشت تا دست دوستی سلطان قدرتمندی چون محمود را پس نزند و رسماً اعلام کند که قصد دارد شاهنامه را به نام او کند. این دوستی تا زمانی که سلطان محمود حریفان خود را شکست نهایی داد (سال 398) ادامه یافت، اما پس از آن فروکش کرد تا این‏که دو سال بعد (400) خاتمه پذیرفت و به دشمنی تبدیل شد. بنابراین مدت دوستی فردوسی و سلطان محمود تنها شش سال (394 تا 400) بود، اما همان دوستی کوتاه مدت سبب پیدایش حکایاتی عجیب و غریب دربارۀ رابطۀ سلطان و شاعر شد. 

شش سال دوستی و قهر شاعر و سلطان 
فردوسی پس از اعلام دوستی با سلطان محمود، در آغاز جنگ بزرگ کیخسرو (که تقریباً وسط شاهنامه است) چندین بار دیگر خطاب به سلطان یا در مدح او ابیاتی سروده است. او در پایان هزار بیت دقیقی (داستان گشتاسپ و ارجاسپ)، خطاب به سلطان محمود مقایسه ای بین شعر دقیقی و خود کرده است: 
چو این نامه افتاد در دست من 
به ماهی گراینده شد شست من 
نگه کردم این نظم سست آمدم 
بسی بیت ناتندرست آمدم! 
من این زان بگفتم که تا شهریار 
بداند سخن گفتن نابکار! 
دو گوهر بُد این با دو گوهر فروش 
کنون شاه دارد به گفتار گوش: 
سخن چون بدین گونه بایدت گفت 
مگوی و مکن رنج با طبع جفت! 
چو بند روان بینی و رنج تن 
به کانی که گوهر نیابی مَکَن! 
چو طبعی نباشد چو آب روان 
مبر پیش این نامۀ خسروان! 
دهان گر بماند ز خوردن تهی 
از آن به که ناساز خوانی نهی! 
  
آنـگاه توضیـح داده کـه خــدای نـامـه ‏ها (اصل شـاهنامه) و هم شاهنامۀ ابومنصوری شامل داستانهای کهن و منثور و نامنظمِ بوده، اما وی (فردوسی) آنها را به نظمی زیبا در آورده تا تقدیم سلطان کند، البته پس از بیست سال انتظار (20+370=390= شروع سلطنت رسمی سلطان محمود): 
یکی نامه بود از گه باستان 
سخن‏های آن بَر منش راستان 
فسانه کهن بود و منثور بود 
طبایع ز پیوند او دور بود 
گذشته برو سالیان، شش هزار 
ـ گر ایدونک‏ پرسش‏ نماید شمارـ 
من این نامه فرّخ گرفتم به فال 
همی رنج بردم به بسیار سال 
ندیدم سرافراز بخشنده‏ یی 
به گاه کیان بر درخشنده‏ یی 
همم این سخن بر دل آسان نبود 
جز از خامُشی هیچ درمان نبود 
سخن را نگه داشتم سال بیست 
بدان تا سزاوار این گنج کیست 
ابوالقاسم آن شهریار جهان 
کزو تازه شد تاج شاهنشهان 
جهاندار محمود با فرّ و جود 
که او را کند ماه و کیوان سجود 
بیامد نشست از بر تخت داد 
جهاندار چون او که دارد به یاد؟ 
همیشه سرِ تختش آباد باد 
وزو جان آزادگان شاد باد 
کنون رسم ارجاسپ را نو کنیم 
به طبع روان باغ بی‏ خو کنیم 
  
«ارجاسپ» خانِ ترکان خلّخ بوده، که پس از تورانیان (با ریاست افراسیاب) بزرگترین حریف قوم ایرانی بوده اند. فردوسی در طول روایت جنگ ترکان خلّخ و ایرانیان، با زعامت ارجاسپ و گشتاسپ (بعد هم پسرش اسفندیار) چند بار به ستایش محمود و تشویق او به مبارزه با حریفانش (قراخانیان) پرداخته است. جالب آنست که ترکان قراخانی از اعقاب همان خلخ‏ها بوده اند. وی قبل از آغاز داستان هفتخان اسفندیار محمود را چنین ستوده است: 
کنون زین سپس هفتخان آورم 
سخن‏های نغز و جوان آورم 
اگر بخت یکباره یاری کند 
برو طبع من کامگاری کند 
بگویم به تأیید محمود شاه 
بدان فرّ و آن خسروانی کلاه 
که شاه جـهان جاودان زنده بــاد 
بزرگـان گیـتـی وُرا بـنـده بـــاد 
  
در آغاز داستان هم بار دیگر به ستایش محمود (به شرط آنکه بخشنده باشد!) پرداخته است: 
نخندد زمین تا نگرید هوا 
هوا را نخوانم کف پادشاه 
که باران او در بهاران بُوَد 
نه چون همت شهریاران بُوَد! 
به خورشید ماند همی دست شاه 
چو اندر حَمَل برفرازد کلاه 
کفِ شاه بوالقاسم آن پادشا 
چنین است با پاک و ناپارسا 
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ 
نه آرام گیرد به روز بسیچ 
چو جنگ آیدش پیش، جنگ آورد 
سرِ شهریاران به چنگ آورد 
بدان‏ کس ‏که ‏گردن نهد، گنج خویش 
ببخشد نیندیشد از رنج خویش 
جهان را جهاندار محمود باد! 
ازو بخشش و داد موجود باد 
ز رویین دز اکنـون جــهـاندیده پیـر 
نگر تا چه گــویــد ازو یـاد گیـر 
  
«رویین دز» مقر ارجاسپ در سرزمین خلّخ‏ها بوده، که اسفندیار آن را گشوده است. پس از اتمام دورۀ اساطیری شاهنامه و شروع بخش تاریخی، سخن فردوسی خطاب به محمود رنگ اندرز و احتیاط به خود گرفته است. در پایان داستان اسکندر هم به محمود یادآور شده که عمر شاهان و شوکت ایشان فناپذیر است، بر خلاف سخن که ماندگار خواهد بود: 
چنین  است رسم سرای کَهُن 
سکندر شد و ماند ایدر سَخُن 
چُن او سی و شش پادشا را بکشت 
نگر تا چه دارد ز گیتی به مُشت؟ 
برآورد پر مایه ده شارسِتان 
شد آن شارستانها کنون خارسِتان 
بجُست ‏آنکه‏ هرگز نجسته ‏ست ‏کس 
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس 
سخن به، که ویران نگردد سخن 
چُن از برف و باران سرای کهن 
گذشتم از این سدِّ اسکندری 
همه بهتری باد و نیک اختری 
دل شـهـریار جـهــان شـــاد بــــاد 
ز هر بد تن پــاکـش آزاد بـــاد 
  
بلافاصله پس از پایان داستان اسکندر تاریخ اشکانیان خراسانی تبار آغاز شده، که به رغم 450 سال حکومت با شکوه در ایران، اخبار آنها مخدوش و مبهم بوده است(به سبب سعی ساسانیان). فردوسی در آغاز پادشاهی اشکانیان گلایه ای شدید از روزگار و « چرخ بلند» برای پیری و مستمندی خود کرده است: 
الا ای برآورده چرخ بلند 
چه داری به پیری مرا مستمند؟ 
چو بودم جوان، در برم داشتی 
به پیری چرا خوار بگذاشتی؟ 
همی زرد گردد گل کامگار 
همی پرنیان گردد از رنج خار، 
دو تایی شد آن سرو یازان به باغ 
همان تیره گشت آن گرامی چراغ، 
پر از برف شد کوهسار سیاه 
همی لشکر از شاه بیند گناه! 
بکردار مادر بُدی تا کنون 
همی ریخت باید ز رنج تو خون! 
وفا و خرد نیست نزدیک تو 
پر از رنجم از رای تاریک تو! 
مرا کاج هرگز نپروردی‏یی 
چو پرورده بودی، نیازردی‏یی! 
هر آنگه کزین تیرگی بگذرم 
بگویم جفای تو با داورم 
بنالم ز تو پیش یزدان پاک 
خروشان به سر بر پراگنده خاک 
  
اما از زبان « چرخ» هم گوید که من از شما آدمیان عاجزترم، هر چه می خواهید از یزدان بخواهید و بس: 
چنین داد پاسخ سپهر بلند 
که ای مرد گوینده بر من مَبَند! 
چرا بینی از من همی نیک و بد؟ 
چنین ناله از دانشی کی سزَد؟ 
تو از من به هر مایه‏ یی برتری 
روان را به دانش همی پروری! 
خور و خواب و رای و نشست تو هست 
به نیک و به بد راه و دست تو هست! 
بدین هرچ گفتم مرا راه نیست 
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست! 
از آن خواه راهت که راه آفرید 
شب و روز و خورشید و ماه آفرید! 
یکی آنکه هستیش را راز نیست 
به کاریش فرجام و آغاز نیست! 
چو گوید: بباش! آنچ خواهد بُده ست 
کسی کو جزین داند آن بیهُده ست! 
من از داد، چون تو یکی بنده ‏ام 
پـرسـتـنـدۀ آفـرینــنـده ‏ام! 
نگردم همی جز به فرمان اوی 
نیارم گذشتن ز پیمان اوی! 
به یزدان گرای و به یزدان پناه! 
بر اندازه زو هرچ باید بخواه! 
جز او را مخوان کردگار سپهر 
فروزندۀ ماه و ناهید و مهر! 
  
نصایح « چرخ بلند» به شاعر به معنی آن بوده که جز پروردگار به هیچ کس دیگر امیدی نبندد! با اینهمه وی بلافاصله به ستایش محمود پرداخته، ولی مدح از شاه را به سپاس از برادر و سپاهسالارش امیر نصر که والی خراسان بوده، کشانده است. سپاس از وی هم بدان سبب بوده که او نامۀ سلطان مبنی بر بخشش خراج یک ساله را به اطلاع رعایا رسانده است، بخششی که ظاهراً مربوط به یکی از سالهای 396 تا 398 بوده است: 
کنون پادشاه جهان را ستای 
به رزم و به بزم و به دانش، به رای 
سرافراز محمود فرخنده رای 
کزو یست نام بزرگی بپای 
جهاندار ابوالقاسم باخرد 
که رایش همی از خرد پرورد 
شهنشاه ایران و زابلستان 
ز قنّوج تا مرز کابلستان 
بر او آفرین باد و بر لشکرش 
چه بر خویش ‏و بر دوده ‏و لشکرش 
جهاندار و سالار او میرنصر 
کزو شادمانست گردنده عصر 
سپهدار چون بوالمظفّر بُوَد 
سر لشکر از ماه برتر بُوَد 
گذشته ز شوال ده با چهار 
یکی آفرین بود بر شهریار 
ازین مژده ای داد و نیم خراج 
که فرمان بُد از شاه با فرّ و تاج 
که سالی خراجی نخواهند بیش 
ز دیندارِ بیدار و از مردِ کیش 
بدین عهدِ نوشین‏روان تازه شد 
همه کار بر دیگر اندازه شد 
ستم، نامه‏ ی عزل شاهان بُوَد 
چو دردِ دل بیگناهان بُوَد 
نباشد جهان بر کسی پایدار 
همه نام نیکو بُوَد یادگار 
ستایش نَبُرد آن که بیداد بود 
به گنج و به تخت مِهی شاد بود 
ازین نامه ‏‏ی شاه دشمن گداز 
که بادا همه ساله بر تخت ناز! 
همه مردم از خانه ‏ها شد به دشت 
نیایش همی ز آسمان برگذشت 
کنون ای سراینده فرتوت مَرد 
سوی گاه اشکانیان بازگرد... 

سبب بخشش خراج 
اگر از مدح دو پهلوی سلطان بگذریم، که شاعر از قول انوشیروان وی را از ستم‏کاری پرهیز داده، خطاب قرار دادن برادر سلطان به جای خود او خبر از آن دارد که رابطۀ شاعر و سلطان دیگر نمی توانسته مستقیماً برقرار باشد. اما امیر نصر پس از آن که محمود به سلطنت رسیده (آخر سال 389) سپهسالار غزنویان و والی خراسان شده است. در نتیجه ابیات مزبور بعد از سال 390 سروده شده؛ و چون امیر نصر و سلطان محمود در سالهای 390 تا 394 درگیر مقابله با قیام سامانیان (به رهبری اسماعیل بن نوح) بوده اند مدح امیر نصر باید به بعد از سال 394 مربوط باشد (که رابطۀ شاعر و سلطان آغاز شده است، در سن 65 سالگی فردوسی). سلطان محمود به محض این‏که در سال 394 نسبت به دوستی با سامانیان و فرهیختگان ایران و دشمنی با ترکان قراخانی اقدام کرد چنان از ترکان دچار ترس شد که تا دو سال بعد مملکتش را ترک نکرد، درحالی‏که وی زمستان هر سال به هندوستان لشکر می کشید (هم برای غارت و هم چرای زمستانی لشکریان و چهارپایان ایشان). چون سلطان در سال 396 ، هر چند با پنهان‏کاری، به مولتان هند (برای سرکوب شیعیان و قرمطیان) لشکر کشید ترکان قراخانی در دو ستون جرّار به قلمرو وی حمله کردند. یک ستونِ سپاه ایشان پس از عبور از جیحون شهر بلخ را (که پایتخت دوم سلطان محمود بود) مورد حمله قرار دادند و ستون دیگر شهرهای هرات و طوس و نیشابور را. حمله چنان شدت داشت که عمّال سلطان (از جمله سپهسالار امیر نصر در نیشابور، آلتون‏تاش حاکم هرات و ارسلان جاذب سپهدار طوس) محل مأموریت خود را ترک کردند و به غزنه گریختند تا تنها از دربندهای میان بلخ و غزنه مواظبت کنند. مردم بلخ در غیاب سلطان و عمال او اسلحه برداشتند و با مهاجمان جانانه جنگیدند، اما مردم شهرهای خراسان از جمله نیشابور مطیع ترکان شدند و به ایشان خراج دادند. 
چون سلطان از هند بازگشت لشکر انبوهی فراهم آورد و ابتدا به بلخ رفت و قراخانیان را به آن سوی جیحون راند، اما مردم آن شهر را مورد ملامت قرار داد و گفت که: « مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد؟ لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلاتی بدین بزرگی از آنِ من (از جمله بازار عاشقان بلخ) سوخت. تاوان این از شما خواسته آید. به هر پادشاهی که قوی‏تر باشد و از شما خراج خواهد و شماها را نگه دارد خراج بباید داد و خود را نگاه باید داشت. چرا به مردم نیشابور و شهرهای دیگر نگاه نکردید که به طاعت پیش رفتند، و صواب آن بود که ایشان کردند، تا غارتی روی نداد. و چرا به شهرهای دیگر نگاه نکردید که خراجی از ایشان بیش نخواستند، و آن محسوب شود»(بیهقی). سلطان پس از بلخ خود را به طوس رساند و مدتی طول کشید تا سپاهیان او ستون دیگر ترکان را از خراسان بیرون راندند. 
احتمال می رود که سلطان محمود خراج یک سال را بر رعایای خراسان بخشیده باشد تا جبران خراجی شود که آنها به قراخانیان پرداخته بودند. سلطان تا دو سال دیگر (398) هم آمادۀ جلوگیری از هجوم مجدد ترکان بود، بدان سبب با رعایای خود مدارا می کرد. حضور استثنایی وی در طوس (بعد از سال 385) و همسایگی با فردوسی حائز اهمیت بود، به طوری که می توان گفت اگر وی یک‏بار با فردوسی ملاقات کرده باشد باید در همان سفر جنگی سال 396 بوده باشد. بالأخره با رسیدن سال 398 ترکان دیگر بار وارد قلمرو محمود شدند، وی هم با لشکری کلان به استقبال ایشان شتافت و مهم‏ترین جنگ طرفین (و شاید وحشتناک‏ترین جنگ سلطان محمود) در آن سال روی داد (نزدیک بلخ) که به پیروزی نهایی غزنویان بر قراخانیان انجامید. محمود از آن پس نفس راحتی کشید و به جبران چهار سال توقف لشکرکشی به هندوستان و غارت، دندان طمع را به دار و ندار رعایای خویش تیز کرد و رویگردانی‏اش از دولتمردان و یاران ایرانی (از جمله وزیر اسفراینی و فردوسی) آغاز شد. در پاسخ به این رفتار ستمکارانه، ستایش فردوسی از وی هم خاتمه یافت، به گونه ای که دیگر از دوستی با سلطان در شاهنامه خبری نیست و آنچه هست گلایه از روزگار و تنگدستی و ستم محمود است؛ چرا که سلطان محمود بیش از آن جوشش عِرق ملّی ایرانیان را خواهان نبود. 

تگرگ و مرگ و قحط 
فردوسی پس از سپاس محمود و برادرش امیر نصر به سبب بخشش خراج یک ساله، در خطبۀ آغاز پادشاهی «شاپور اردشیر» به حمد خداوند پرداخته اما یکباره نام « شاه» به میان آمده و با مدحی شبیه ذم وی را « پدر بر پدر شهریار و شاه» خوانده! که دقیقاً خلاف واقعیت است؛ چون پدر محمود در اصل بنده ای غلام، پدر او هم فرد گمنامی بوده است. بعضی از ابیات مزبور چنین است: 
بر آن آفرین کافرین آفرید 
مکان و زمان و زمین آفرید 
هم‏ آرام از اویست ‏و هم کام ازوی 
هم‏ انجام ‏ازویست و فرجام ازوی 
کنون بر سخن‏ها فزایش کنیم 
جهان آفرین را نیایش کنیم 
ستاییم تاج شهنشاه را 
که تختش درخشان کند ماه را 
پدر بر پدر شـهریار اسـت و شاه! 
بـنـازد بـدو گنبـدِ  هـور و مــاه! 
  
بعد از این مدح سوال‏ انگیز دیگر خبر خوبی از محمود نیست؛ در عوض گلایه شاعر از روزگار و تنگ‏ حالی و ذم سلطان محمود است. در آغاز پادشاهی بهرام گور از برفی موحش در موطن شاعر یاد شده که درِ همۀ خورد و آسایش را بر وی و دیگران بسته، دلواپسی از پرداخت خراج را هم در پی آورده است: 
برآمد یکی ابر و شد تیره ماه 
همی تیر بارید از ابر سیاه 
نه دریا پدید و نه دشت و نه راغ 
نه بینم همی بر هوا پرّ زاغ 
حواصل فشاند هوا هر زمان 
چه سازد همی زین بلند آسمان؟ 
نه ماندم نمکسود و هیزم، نه جو 
نه چیزی پدیدست تا جو درو! 
بدین تیرگی روز و هول خراج 
زمین گشته از برف چون کوه عاج، 
همه کارها را سر اندر نشیب 
مگر دست گیرد حُیَیّ قتیب! 
  
این برف مربوط به نیمۀ سال 400 قمری بوده است. در آن سال تنها در شهرستان نیشابور 67 بار برف بارید، بقیۀ خراسان از جمله ولایت طوس هم از این همه برف بی ‏بهره نبود. بدان سبب حتی غلّه (جو و گندم) را هم سرما زد، در نتیجه با فرا رسیدن بهار سال بعد هیچ محصول جو و گندمی در خراسان به دست نیامد و قحطی هولناکی روی داد که تنها در نیشابور و حومۀ آن حدود صد هزار آدم هلاک شدند. فردوسی به این قحطی هم، هنگام گزارش مرگ یزدگرد سوم در مرو، با سوز تمام چنین اشاره کرده است: 
گرت هیچ گنج ست ای نیک رای 
بیارای دل را، به فردا مپای! 
که گیتی همی بر تو بر بگذرد 
زمانه دم ما همی بشمرد! 
درِ خوردنت چیره کن بر نِهاد 
اگر خود بمانی، دهد آنک داد! 
مرا دخل و خوردن برابر بُدی 
زمانه مرا چون برادر بُدی! 
تگرگ آمد امسال برسان مرگ 
مرا مرگ بهتر بُدی زان تگرگ! 
درِ هیزم و گندم و گوسپند 
ببست این برآورده چرخ بلند! 
می آور که از روزمان بس نماند 
چنین بود تا بود بر کس نماند! 
  
شدت این قحطی یک ساله به حدی بود که آدمها گوشت هم را می خوردند و از میان مزبله استخوان مردارها را جمع می کردند و با آن امروز خود را به فردا می رساندند. حتی کار به جایی رسید که بعضی از مادران گوشت فرزندان خود را می خوردند. این قحطی از آغاز سال 401 قمری (برابر با اواخر مرداد ماه) شدّت یافت و تا رسیدن محصول سال بعد ادامه داشت. در آن حال فردوسی هم که شاهنامه را به پایان می برد با کم لطفی و حتی عناد و دشمنی سلطان محمود  روبه‏رو شده بود. 
پس از سپاس مشروط و دو پهلوی فردوسی از سلطان محمود و برادر و سپهسالارش (امیر نصر) به خاطر بخشودگی خراج یکساله (مربوط به یکی از سالهای 396 تا 398) و اظهارات فردوسی دربارۀ برف و تگرگ و قحطی، دیگر سخنی از ستایش یا مدح سلطان محمود در شاهنامه نیست، در عوض گلایه است و شِکوهَ، بعد هم ناسزاگویی کنایی به وی. در آغاز « داستان خسرو و شیرین» فردوسی گفته است: 
کهن گشته این نامۀ باستان 
ز گفتار و کردار آن راستان، 
همی نو کنم نامه‏ یی زین نشان 
کجا یادگار ست از آن سرکشان! 
بود بیت شش بار بیور هزار 
سَخُن‏های شایسته و غمگسار! 
نبیند کسی نامۀ پارسی 
نبشته به ابیات صد بار سی! 
اگر بازجویی درو بیت بد 
همانا که کم باشد از پانصد! 
چنین شهریاری و بخشنده‏ یی 
به گیتی ز شاهان درخشنده‏ یی، 
نکرد اندرین داستان‏ها نگاه 
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه! 
حسد کرد بد گوی در کار من 
تبه شد برِ شاه بازار من! 
چو سالار شاه این سخن‏های نغز 
بخواند، ببیند به پاکیزه مغز، 
ز گنجش من ایدر شوم شادمان 
کزو دور بادا بد بدگمان! 
وُزان پس کند یاد بر شهریار 
مگر تخم رنج من آید به بار 
  
این اولین گلایۀ فردوسی از سلطان محمود و نومیدی از او و دست به دامان امیر نصر شدن است. وی در شصت و سه سالگی خود هم که مصادف با سرودن وقایع اواخر پادشاهی خسرو پرویز بوده، به مناسبت شرح ساختن ایوان مداین کار سترگ خود را به آن ایوان بی‏ بدیل تشبیه کرده و تقریباً همان مطالبی را سروده که در اولین مدح محمود هم سروده است. اما این بار دیگر مخاطبِ شاعر سلطان محمود نیست، بلکه به منزلۀ هشدار به اوست که گویا قدر کار شاعر را نمی دانسته است: 
جهان بر کهان و مهان بگذرد 
خردمند مردم چرا غم خورد! 
بسی مهتر و کهتر از من گذشت 
نخواهم من از خواب بیدار گشت! 
هر آنگه که شد سال بر شست و شش 
نه نیکو بود مردم پیرکش! 
چو این نامور نامه آید به بُن 
ز من روی کشور شود پر سَخُن! 
از آن پس نمیرم که من زنده ‏ام 
که تخم سخن را پراگنده ‏ام! 
هر آنکس که دارد هُش و رای و دین 
پس از مرگ بر من کنند آفرین! 
کنون از مداین سـخن نو کنیم 
سـخــن‏های ایـوان خـسـرو کـنیم 
  
بعضی از این ابیات، که باز هم از زمرۀ شاه بیتهای فردوسی است، بعداً در یکی از اضلاع بنای آرامگاه او (ضلع شرقی، انتهایی چهار ضلع) حک شده است. 

سال 400 هجری و شهریار بی‏ هنر 
بالأخره تندترین انتقاد فردوسی به سلطان محمود از زبان رستم هرمزان (سپاهسالار سپاه ایران در برابر تازیان) آورده شده، که پس از شکست سپاه ایران آیندۀ این کشور را تا سال چهارصد پیش‏بینی کرده و شهریار آن زمان را « بندۀ بی‏ هنر» خوانده است: 
بدانست رستم شمار سپهر 
ستاره شمر بود و با داد و مهر 
بیاورد صُلاّب و اختر گرفت 
ز روز بلا دست بر سر گرفت 
یکی نامه سوی برادر به درد 
نبشت و سخن‏ها همه یاد کرد 
نخست آفرین کرد بر کردگار 
کزو دید نیک و بدِ روزگار 
دگر گفت کز گردش آسمان 
پژوهنده مردم شود بد گمان 
همه بودنی‏ها ببینم همی 
وُزو خامُشی برگزینم همی 
به ایرانیان زار و گریان شدم 
ز ساسانیان نیز بریان شدم 
دریغ‏ این ‏سر و تاج‏ و این‏ داد و تخت 
دریغ‏ این ‏بزرگی‏ و این ‏فرّ و بخت 
کزین‏ پس شکست آید از تازیان 
ستاره نگردد مگر بر زیان 
برین سالیان چارصد بگذرد 
کزین تخمه گیتی کسی نسپَرَد 
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد 
که‏ خواهد شدن‏ تخت شاهی به باد 
چو با تخت منبر برابر کنند 
همه نام بوبکر و عمّر کنند 
تبه گردد این رنج‏های دراز 
نشیبی دراز است پیش فراز 
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر 
از اختر همه تازیان راست بهر 
چو روز اندر آید به روز دراز 
شودشان سر از خواسته بی ‏نیاز 
بپوشند ازیشان گروهی سیاه 
ز دیبا نهند از بر سر کلاه 
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش 
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش 
برنجد یکی، دیگری برخورد 
به داد و به بخشش کسی ننگرد 
ستاینده‏ ی روزشان دیگر ست 
کمر بر میان و کله بر سر ست 
ز پیمان بگردند و از راستی 
گرامی شود کژّی و کاستی 
پیاده شود مردم جنگجوی 
سوار آنک ‏لاف ‏آرد و گفت ‏وگوی 
کشاورز جنگی شود بی‏ هنر 
نژاد و هنر کمتر آید به بر 
رباید همی این از آن، آن ازین 
ز نفرین ندانند باز آفرین 
نهان بتّر از آشکارا شود 
دل شاهشان سنگ خارا شود 
بَد اَندیش گردد پدر بر پسر 
پسر بر پدر همچنین چاره ‏گر 
شود بنده‏ی بی‏ هنر شهریار 
نژاد و بزرگی نیاید به کار 
به گیتی کسی را نماند وفا 
روان و زبان‏ها شود پر جفا 
از ایران و از ترک و از تازیان 
نژادی پدید آید اندر میان 
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود 
سخن‏ها به کردار بازی بود 
همه گنج‎ها زیر دامن نهند 
بمیرند و کوشش به دشمن دهند 
بود زاهد و دانشومند نام 
بکوشند ازین تا که آید به دام 
چنان فاش گردد غم و رنج و شور 
که رامش به هنگام بهرام گور 
نه جشن و نه رامش نه بخشش نه کام 
همه چاره‏ ی ورزش و ساز و دام 
پدر با پسر کین سیم آورد 
خورش ‏کشک و پوشش گلیم آورد 
زیان کسان از پی سود خویش 
بجویند و دین اندر آرند پیش 
نباشد بهار از زمستان پدید 
نیارند هنگام رامش نبید 
چو بسیار ازین داستان بگذرد 
کسی سوی آزادگی ننگرد 
بریزند خون از پی خواسته 
شود روزگار بد آراسته 
دل من پر از خون شد و روی زرد 
دهان خشک و لب‏ها شـده لاژورد 
  
در متن شاهنامه پس از این گلایۀ فردوسی دیگر خبری از مدح یا ذمِ سلطان محمود نیست. این ابیات قطعاً نه در خدای‏نامه‏ های عهد باستان بوده و نه در شاهنامۀ ابومنصوری، اگر هم پیش ‏بینی‏یی برای آیندۀ ایران بوده نباید ذکر دقیق سال 400 در آن بوده باشد. در نتیجه گلایه ای با این جزئیات ساخته و پرداختۀ خود فردوسی بوده که دقیقاً پس از دیدن اوضاع ایران در سال 400 آن را سروده است. آن سال شوم نه تنها سال برف و تگرگ و قحطی و مرگ و ترشرویی سلطان به شاعر بوده، بلکه یکی از بدترین سالها برای عامۀ مردم ایران و فرهیختگان این دیار هم محسوب می شده است. تا آنجا که به فردوسی و شاهنامه مربوط بوده در همین سال وزیر ایران‏ دوست و حامی فردوسی و شاهنامۀ او یعنی «ابوالعباس اسفراینی» از وزارت معزول و بعد هم محبوس و مصادره و شکنجه شده، تا این‏که چهار سال بعد (404) زیر شکنجه درگذشته است. بنابراین، فردوسی همۀ امیدهایش را از سلطان محمود بریده و حتّی از بیم او تن به آوارگی داده است. پس از سال 400 هم خبر روشنی از حال و روز فردوسی نیست، تا این‏که در گذشته است. 

جمعبندی پایان شاهنامه 
متن شاهنامه به صورتی ابتر به پایان رسیده، اما پس از آن ابیاتی پریشان دربارۀ چگونگی و زمان سرودن شاهنامه و تقدیم آن به سلطان محمود با عنوان «گفتار اندر تاریخ گفتن شاهنامه» آمده، که بعضی از ابیات آن به شرح زیر است: 
چو بگذشت سال از برم شست و پنج 
فزون کردم اندیشه و درد و رنج، 
به تاریخ شاهان نیاز آمدم 
به پیش اختر دیرساز آمدم! 
بزرگان و بادانش آزادگان 
نبشتند یکسر همه رایگان! 
نشسته نَظاره من از دورشان 
تو گفتی بُدم پیش مزدورشان! 
جز احسنت ازیشان نبُد بهره ‏ام 
بکَفت اندر احسنتشان زهره‏ ام! 
سر بدره‏ های کهن بسته شد 
وُ زان بند روشن دلم خسته شد! 
ازین نامور نامداران شهر 
علی دیلم و بودلف راست بهر! 
حُییّ قُتیبه ست از آزادگان 
که از من نخواهد سخن رایگان! 
ازویم خور و پوشش و سیم و زر 
وُزو یافتم جنبش و پای و پر! 
نِیَم آگه از اصل و فرع خراج 
همی غَلتم اندر میان دواج! 
چو سال اندر آمد به هفتاد و یک 
همی زیر بیت اندر آرم فلک! 
تن شاه محمود آباد باد 
سرش سبز و جان و دلش شاد باد! 
که جاوید باد آن خردمند مرد! 
همیشه به کام دلش کار کرد! 
همش رای و هم دانش و هم نسب 
چراغ عجم، آفتاب عرب! 
[بسی رنج بردم بدین، سال سی 
عجم زنده کردم بدین پارسی] 
سرآمد کنون قصّۀ یزدگرد 
به ماه سپندارمذ روز اِرد، 
ز هجرت شده پنج هشتاد بار 
به نام جهان داور کردگار! 
  
اگر از ابیات متناقض این « پایان نامه» بگذریم، که معلوم نیست شاعر از کم لطفی روزگار زهره ترک شده یا میان دواج می غلتیده است؟! سی سال تلاش او برای نظم شاهنامه و پایان آمدن آن به سال 400 در 71 سالگی شاعر اساسی‏ ترین اطلاعات این ابیات است، که ضمناً نشان می دهد او سرایش شاهنامه را از سال 370 شروع کرده است. 

سالهای آوارگی فردوسی 
فردوسی پس از اتمام شاهنامه در سال 400 بیش از ده سالِ پایانی عمر خود را در آوارگی بسر برده است. در آن سالها سیاست سلطان محمود به گونه ای بود که همۀ فرهیختگان و روشن ‏اندیشان ایرانی، خصوصاً آنها که گرایش شیعی داشتند یا به این مذهب منسوب بودند، تحت تعقیب وی قرار می گرفتند. در رأس همه آنها هم وزیر اسفراینی بود که چون از سلطان محمود برای گرفتن مالیات و خراج از رعایای قحط زده اطاعت نکرد به حبس افتاد و همۀ دارائی‏ هایش را از دست داد و تن به شکنجه سپرد. حکّام دانش‏ پرور خوارزم (مأمونیان) نیز که پناهگاه دانشمندان شهیری چون ابن سینا و ابوریحان شده بودند در فهرست سیاه سلطان محمود قرار داشتند، چنان‏که ابن سینا گریخت و ابتدا به قلمرو آل بویۀ شیعه مذهب در ری رفت و بعد هم به حکّام « آل کاکویه» اصفهان (از خویشان آل بویه) پناهنده شد. ابوریحان نیز پس از سفر به ری و بازگشت به خوارزم در حال بیم و هراس از سلطان محمود می زیست تا این‏که در اوایل سال 408 خوارزم به تصرف محمود در آمد و ابوریحان هم در حالت اسیری به غزنه منتقل شد. در قلمرو سلطان محمود، خصوصاً خراسان با مرکزیّت نیشابور، گروهی از سنی مذهبان متعصّب و کهنه اندیش با نام «کرّامیه» هر ثروتمند و آزاد اندیشی را که می یافتند متهم به شیعه ‏گری تندرو (قرمطی) می کردند و اموالش را می ستاندند، بعد هم شکنجه یا متهم به مرگش می کردند. همین  کرامیه، رسول رسمی خلیفۀ فاطمی مصر به دربار سلطان محمود را در نیشابور محاکمه کردند و کشتند. پیداست که در چنین شرایطی اگر فردوسی آن ابیات تُند را هم علیه سلطان محمود، به مناسبت شرح وضع ایران در سال چهارصد، نمی سرود از گزند وی در امان نمی ماند. بدین سبب پس از سال 400 خبر روشنی از احوال فردوسی در دست نمانده، تا این‏که در اواخر عمر به زادگاهش بازگشته و غریبانه و دلشکسته زیسته، تا درگذشته و در باغچۀ خودش دفن شده است. 

درگذشت و دفن در طوس 
بالاخره در یکی از سالهای 411 (به روایت دولتشاه، در اواخر قرن نهم) یا 416 (به روایت حمدالله مستوفی، در نیمۀ اول قرن هشتم) فردوسی در زادگاه خود درگذشت و مدفون شد. بنابر حکایت « نظامی عروضی»، که نه می توان آن را تماماً پذیرفت و نه رد کرد، همزمان با مرگ فردوسی صله ‏های سلطان محمود برای وی هم به شهر طابران طوس رسید، به گونه ای که وقتی جنازۀ شاعر از دروازۀ رزان شهر طابران بیرون می بردند قطار اشتران حامل صله هم از دروازۀ رودبار وارد آن شهر می شد! بنابر همان حکایت، سبب پشیمانی سلطان دربارۀ فردوسی هم آن بوده که وقتی محمود با سپاه و وزیر خود از هند بازمی گشته رسولی نزد یکی از حکام هند فرستاده و از وزیر پرسیده که آن حاکم چه جوابی خواهد داد؟ وزیر هم گفته است: 
اگر جز به کام من آید جواب 
مـن و گرز و میدان و افراسـیاب 
 سلطان در شگفت مانده و پرسیده که این بیت از کیست؟ وزیر هم پاسخ داده: از « بیچاره فردوسی، که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمر ندید». در نتیجه سلطان اظهار پشیمانی کرده و آن صله را برای شاعر فرستاده است! 
اولاً بیتی که نظامی نقل کرده صورت صحیح ‏اش چنین است: 
نجویم بر این کینه آرام و خواب 
من و گرز و میدان و افراسیاب 
  دوم این‏که سلطان محمود آنقدر نازک‏ دل و شعر شناس نبوده که با یک بیت شعر منقلب شود. بلکه وی پس از آنکه همۀ حریفان خود را برانداخت یا تسلیم کرد، از خلیفۀ وقت عباسی (القادر بالله) تقاضا داشت که ترکان قراخانی آل افراسیاب را به رسمیت نشناسد؛ اما خلیفه تن به این تقاضا نمی داد. بدین سبب سلطان محمود رئیس شهر نیشابور (حَسنک) را به حج فرستاد (در سال 414) و به او گفت که به جای رسیدن به حضور خلیفۀ عباسی، با خلیفۀ شیعه مذهب فاطمی (حاکم مصر و شام) ملاقات کند. بدان سبب خلیفۀ عباسی رنجید، سلطان محمود هم رنجش خلیفه را ندیده گرفت و او را «خرفت» خواند. ظاهراً بدین علل بوده که سلطان محمودِ شیعه ستیز بنا بر مصلحتِ وقت در صدد دلجویی از فردوسی برآمده است. در هر حال مسلم است که فردوسی در سالهای پایان عمر خویش امانی از سلطان محمود یافته و به موطن خویش بازگشته، تا این که «آزادانه درگذشته و مدفون شده است». 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی